رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

از بین نوشته هام

بعد از اتفاقات اون شب، کم کم جدی تر به مسئله زایمان فکر می کردم. یه چند وقتی تو شوک بودم. حالم اصلا خوب نبود. صدای ناله هایی که از بخش زایمان شنیده بودم بدجوری تو ذهنم تاثیر گذاشته بود. از محمد به خاطر مرد بودنش بدم میومد. تصمیم گیری غیر مسئولانه دکترم رو درک نمی کردم. مبهوت از این بودم که وجدان آدمها حتی در مقابل تجارت جون انسانها هم خاموش مونده. تفاوت دوتا بیمارستان مدام جلوی چشمم بود. طرز برخورد با یه زن باردار تو یه بیمارستان قدیمی در مرکز شهر، در مقابل بیمارستان مدرنی در شهرک اکباتان. همون جا با خودم عهد کردم که هرگز این ننگ رو به جون نخرم. تا دو سه روز یه آدم دیگه بودم. سبک بودم و آروم. کاش هرگز تموم نمی شد، ولی افسوس... دوران باردار...
10 دی 1392
1