رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

مسافرت سوم با دانیال

شنبه 20 خرداد اصلا فکرش رو نمی کردم حالا که چهار دست و پا راه می ری این همه غیر قابل کنترل شده باشی. من که دیگه تا مدتها هوس مسافرت به سرم نمی زنه. مخصوصا که هم هوا شرجی بود، هم تو ویلا کولر نداشتیم، هم حسابی تو ترافیک موندیم و هم مریض بودی. پارسال هم دقیقا همین موقعها توی تعطیلات روز پدر رفتیم شمال که من توبه کردم دیگه این همه زجر به خودمون ندیم و باز یادم رفت. تازه اون موقع شش ماهه هم باردار بودم!   امروز زنگ زدم به دکترت که بگم این اسهال لعنتی از ده روز گذشت، اونم گفت که داروهایی که چهارشنبه برات تجویز کرده بود رو شروع کنم. فقط من نمی دونم چه جوری باید این داروها رو به خوردت بدم، چون آخرین بار حتی با دیدن قطره چکون هم عُق می ز...
23 خرداد 1392

اولین روز مادر من

شنبه 23 اردیبهشت امروز اولین باری بود که پیش مامان منیژه تنهات می ذاشتم. توی راه دل توی دلم نبود. داشتم از کنکور کارشناسی ارشد برمی گشتم. البته یه بارم توی یکماهگیت دو ساعت پش مامان موندی و ما با سعید و مرضیه رفتیم سینما، اما اون موقع شب بود و تو خوابیده بودی. الان که تو بغل مامان منیژه نشستی و زل زدی به من، برق نگاهت پشتم رو می لرزونه. نمی دونی چقدر دلم می خواد زندگیم رو وقف عشق ورزیدن به تو کنم. دیگه هیچی خوشحالم نمی کنه جز امیدی که تو توی دلم می کاری، که با هر حمایتی که ازت می کنم من قوی تر می شم و تو غنی تر. بالاخره تونستم یه عکس ازت بگیرم که چهار تا دندونت توش معلوم باشه. یه عکس نصفه نیمه با لباس آبمیوه ای. قربون خنده هات، ...
23 خرداد 1392

وروجک چهار دندونی

چهارشنبه 20 اردیبهشت امروز بعد از مدتها بالاخره هم من آرومم، هم تو. عجب داستانی شد این قصه خونه خریدن ما! از وقتی دکترت رو عوض کردم خیالم خیلی راحته. یه خانم دکتر مسن مهربون که به ما این اطمینان رو داد که کوچولومون کاملا سالمه. نمی دونی چقدر از این بابت خوشحالم. چقدر تو این مدت بزرگ شدی. حالا دیگه می تونم باور کنم که خیلی زودتر از اونچه به نظر میاد مرد میشی، و من چقدر اون روز رو دوست دارم.   پریشب سه تایی رفته بودیم پارک دم خونه مون. عاشق تکون دادن دست و پاهاتم وقتی که ذوق چیزی رو داری. عاشق تک تک رفتاراتم که همه اش برام خواستنیه. به قول محمد این دقیقا همون بچه ایه که من می خواستم.   وروجک ٧ ماه و ٢٥ روزه م...
23 خرداد 1392

بهانه ای برای نوشتن

جمعه 2 دی 90   وقتی به این فرشته معصومی که سه ماهه زندگی من رو متحول کرده فکر می کنم، به وضوح درمی یابم که دیگه هرگز بدون اون نمی تونم زندگی کنم. عاشق حرکات صورتشم وقتی که داره چرت می زنه. بارها و بارها ازش تو این حالت فیلم گرفتم و هنوز اونقدر برام جذابه که وقتی چشمهاش بسته است و گوشه لبش رو کج می کنه و سرش رو می ده عقب، دیوونه اش می شم. هنوزم مثل روزهای اول دوست دارم به این موجود کوچولویی که از وجود خودمه نگاه کنم و باهاش بیشتر آشنا بشم. به دنیای کوچیک ما که با اومدنت اینقدر شیرینش کردی خوش اومدی مامانم. خوشحالم از اینکه تو رو داریم و خوشحالم که آماده اومدنت بودیم. با مرضیه و مامان برای خریدن تک تک وسایلت ساعتها وقت گذاشتیم و اتاق...
23 خرداد 1392

آرشیو خاله مرضیه

دوشنبه 16 بهمن بالاخره عکسهای موبایل مرضیه رو ازش روی یه سی دی گرفتم و بعدشم گوله کردم سمت خونه یکراست اومدم سراغ نی نی وبلاگ! از پونصد و خرده ای عکس موبایلش صد و پنجاه تاش عکسهای تو بود. اولین عکست رو تو بیمارستان مرضیه ازت گرفت و موبایلش پره از عکسهایی که هرجایی به هر بهانه ای ازت گرفته. چندتاشو که برام خاطرات اون روزها رو تداعی کرده می خوام اینجا بذارم. چقدر یادآوری اون روزها برام آرامش بخشه. اولین روزهای به دنیا اومدنت، خونه خودمون روی تخت ما: ساندویچ رادین! مامان می گفت بچه کنترل حرکاتش دست خودش نیست، باید با یه پارچه یا پتو نرم بپیچیش تا از خواب نپره. یادش به خیر اون روزها پستونک می خوردی.  عید سال نود و یک، خونه ع...
16 بهمن 1391

یکساله شدن عشقم

شنبه 25 شهریور همه تلاشم این بود تا این یک سالی که با همیم دنیای قشنگت رو با عشق برات بسازم. با خنده هات خندیدم و با گریه هات غم تو دلم نشست. همه آرامشت وقتی بود که در کنارت بودم و غصه هات وقتی که نبودم، یا بودم و غرق در افکار خودم که دومی همیشه برات سخت تر می گذشت. بارها تصمیم به کار یا ادامه تحصیل گرفتم ولی بودن در کنار تو رو به همه پیشرفتهای دنیا ترجیح دادم. شدی همه زندگیم و من قشنگترین احساس دنیا رو تجربه کردم. بچه داری یکی از بیشترین چیزهاییه که من تا حالا توش اختلاف نظر دیدم. همیشه برام جالب بوده که هرکاری هم که بکنی بازم توش انتقاد هست. برای من هشت ماه اول زندگیت با تمام سختی هاش یادآور یه حس قشنگه. احساس می کنم خیلی مقاوم بودم....
11 مهر 1391

بالاخره مامان بزرگ دار شدیم

دوشنبه 20 شهریور حالا که مامان اومده نزدیک ما خونه گرفته، مگه من دلم میاد از اینجا بریم؟ انقدر تو این یه سال اذیت شدم که حاضر نیستم دیگه هرگز تجربه اش کنم. وقتی تو به دنیا اومدی مامان ده روز بیشتر پیش ما نموند. سال تحصیلی جدید هم شروع شده بود و مجبور بود حواسش به امیرسعید باشه. اما تا یک ماه هر پنجشنبه میومدن پیش من. یه بار تا برسن انقدر گریه کرده بودم که دیگه نا نداشتم. خیلی تنها بودم و تو همه اش نا آرومی می کردی. اولین پنجشنبه ای که نیومدند انگار دنیا رو سرم خراب شد. جمعه این هفته کلی دلم رو صابون زده بودم که عروسی نیوشا حال و هوام رو عوض کنه. صبح لباسهامو ریختم وسط حال دریغ از یه دونه اش که اندازه ام بشه. توی مرکز خرید همه اش گریه...
2 مهر 1391