و اما اون روز...
شنبه 18 آبان
انتهای اتوبان همت رو دور زدم و افتادم تو همت-شرق. رادین تازه رو صندلی خودش خوابش برده بود. تعداد لاین های اتوبان واسه خودشون کم و زیاد می شدند و من دقت نمی کردم. فقط می خواستم که برسم خونه. داشتم از خستگی می مردم. لاین سمت راست رو گرفته بودم و مستقیم می رفتم که یک آن یه مانع زرد رنگ جلوم سبز شد که مسیر رو به طرف خروجی هدایت می کرد. چرا اینقدر دیر دیده بودمش. بلافاصله پیچیدم سمت چپ که تعادل ماشین از دستم خارج شد. فرمون رو گرفتم سمت راست و از جاده خارج شدم. دیگه نه دردی یادمه نه جزئیات اتفاقی که افتاد. آخرین صحنه ای که قبل از باز شدن ایربگ دیدم، در حال برخورد با تیر چراغ برق بود و و بعد یه چرخش 180 درجه که ماشین رو روی سقف متوقف کرد. تا به خودم اومدم برگشتم عقب که رادین رو بردارم ولی ندیدمش، فقط صدای گریه اش رو می شنیدم. تمام وجودم پر از وحشت شد. نمی دونم تو اون حالت چپه چطور کمربند رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. فقط می خواستم که بیام پایین و رادین رو پیدا کنم که دیدم از ماشین پرت شده بیرون و با صورت افتاده زمین. بغلش کردم و با تمام توانم دویدم تا از ماشین دور شم. باک بنزین رو تازه پر کرده بودم. بعد نشستم رو زمین و سرش رو گذاشتم رو سینه ام تا آروم شه. کم کم آدمها از راه می رسیدند. بچه ام وحشت کرده بود. صورت و پیشونیش ورم کرده بود و مرتب در حال گریه با جیغ می گفت من افتاد. تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که با تمام وجودم بغلش کنم و ازش معذرت بخوام.
آمبولانس اومد، پلیس اومد، مرضیه و علیرضا اومدند، دایی جمشید که محمد بهش زنگ زده بود اومد. نمی دونم هرکدوم از اینها چقدر زمان برد ولی رادین داشت آروم تر می شد. کم کم حواسم رفت به تکون های شکمم که خبری ازش نبود. رفتیم بیمارستان. رادین رو بردند بخش رادیولوژی و من منتقل شدم به بخش زنان و بعد، قشنگترین صدای قلبی که تو عمرم شنیده بودم. تا شب جای زخم ها و کبودی های روی بدنم شروع کرد به درد گرفتن. عجب شبی رو به صبح رسوندم من اون روز. آخ که چقدر دلم خنک شد که بیشترین بلا سر خودم اومده بود. خدارو شکر که تاوان سهل انگاری من رو بچه هام نمی دادند.
دو روز بعدش رفتیم پارکینگ که موتور شارژی رادین رو از صندوق عقب بیاریم. ماشین اونقدر له و لورده شده بود که از کنارش رد شدیم ولی نشناختمش. موتور بچه ام سالم بود. هیچ وقت یادم نمی ره روزی که رفتیم تا براش سه چرخه بخریم. وقتی برای اولین بار سوارش شد با چه ذوقی از ته دل می خندید. قشنگترین خنده هایی که توی عمرم شنیده بودم...