بای بای ممه
جمعه 28 مهر
پسر خوشگلم مامان بهت افتخار می کنه، قربون اون دستهای خوشگل و مهربونت که حالا هر وقت هوس شیر خوردن می کنی به جاش میای مامان رو دو دستی بغل می کنی، دیگه دو روزه مرد شدی روزها دیگه فقط از تو لیوان شیر می خوری، منم به بابایی گفتم برای پسرم شیر غیر کارخونه ای بگیره که توش مواد افزودنی نداشته باشه. اصلا فکرش رو هم نمی کردم که اینقدر راحت با این قضیه کنار بیای. گاهی برای اینکه اوضاع رو بسنجی یقه لباس منو می کشی پایین و من لبهام رو گاز می گیرم و تو می فهمی که همچنان سر حرفم هشتم و می خندی. می خوام تا چند روز آینده شیر شبها رو هم قطع کنم و اگه خوابت تنظیم بشه، روزها می تونم با انرژی بیشتری برات وقت می ذارم.
دیروز از دستت ناراحت شده بودم اومدی انقدر بوسم کردی و تو صورتم خندیدی که می خواستم بخورمت. فدای چشمهای نازت این چند روز خیلی شیرین تر از همیشه بودی. واسه خودت راه می ری و حرف می زنی. دیشب چراغها رو خاموش کرده بودیم که بخوابی، تو بازیت گرفته بود از این اتاق به اون اتاق بین من و بابایی در رفت و آمد بودی و شیطونی می کردی. آخرشم مثل دو شب گذشته همه مون وسط هال خوابیدیم. تو هم عاشق اون لحاف تشک کوچولوتی که مامان برای سیسمونیت درست کرده. عمرا اگه رختخواب های حاضری به این گرم و نرمی و خوشگلی باشند.
یه هفته اس که سایه ها رو می شناسی و هروقت می ریم تو آفتاب ذوق می کنی. از همون شبی که برقها رفت و تو اول از سایه ها ترسیده بودی و از بغل من بیرون نمی اومدی. بعد من برات توضیح دادم که اینها سایه اس و کلی بازی کردیم تا عادت کردی. کاش این عادت برگ خوردن هم از سرت می افتاد که حالا تازه یادم اومده از کجا یاد گرفتی. آخه من خیلی پیش می اومد که سر غذا بهت سبزی خورن می دادم که همیشه تو خونه مامان اینها پیدا می شه. حالا فکر می کنی که هر برگی رو میشه خورد.
با این هوای پاییزی خیلی هوس مسافرت می کنم. بعضی وقتها که اوج گیری هواپیماها رو از پنجره تماشا می کنم، دلم بدجوری قیلی ویلی میره. چقدر دلم می خواست این شش ماه آخر سال رو تو کیش زندگی می کردیم. از وقتی مامان اومد نزدیک ما، وسوسه جابجایی از ذهنم دور شد. گاهی صبحها می ذارمت خونه مامان و برمی گردم به کارهام می رسم و دو ساعت بعد میام دنبالت. تونستم یه دوره آموزشی شنا برم و کلاس های کامبیز. فقط شنبه شبها که تا دیروقت کلاس دارم یه کم بهانه می گیری.
امروز مرضیه اینجا بود یهو ازم پرسید رادین امروز پی پی کرده؟ منم که چند بار تلاش نا موفقت رو دیده بودم گفتم نه. بهم گفت آخه زمان نوزادیش هم هر وقت پی پی داشت همین جوری عرق سرد می کرد. خیلی خوشم میاد از این توجه خاله مرضیه. از اینکه از روز اول بارداری تا حالا حواسش بهمون بوده و عاشقانه تو رو دوست داره. راستی فردا تولد بیست و هفت سالگیمه. دومین تولد با تو بودنم. خیلی خوشحالم از اینکه تو رو دارم و یه عالمه برات آرزوهای قشنگ دارم.