تاب تاب
دوشنبه 1 آبان
نوزادی تو باعث شد که تو بعضی از تعاریفی که توی ذهنم داشتم تجدید نظر کنم. همیشه فکر می کردم بچه ها کمتر می فهمند یا میشه خیلی چیزها رو ازشون پنهان کرد. هیچ وقت نمی دونستم درک یه نوزاد تازه متولد شده از محیط می تونه اینقدر بالا باشه. گیرنده های انرژی شون در سطحی فراتر از اونچه که ما تصور می کنیم قرار داره و بکر بودن وجودشون این حساسیت ناب رو خارق العاده می کنه. یه نوزاد یه انسانه مثل بقیه که فقط بدن جدیدی بهش داده شده که باید باهاش وفق داده بشه و به غیر از مهارتهایی که به استفاده از این بدن مربوط میشه در بالاترین درجه آگاهی قرار داره. وقتی می بینم چطور از صفحه لمسی گوشی تلفن استفاده می کنی یا دکمه های کیبورد رو می زنی، وقتی کنترل رو می گیری سمت تلویزیون یا با ریموت ماشین بازی می کنی، می بینم که تو همون موجود کوچولویی هستی که با دنیای زمان خودت تطبیق پیدا کردی و توانایی هایی که می تونی به دست بیاری نامحدودند.
قبل از تو من عادت داشتم صبحها تا دیروقت می خوابیدم. این عادت تا اواخر بارداری که در طول شب چندین بار بیدار می شدم و می رفتم دستشویی تقریبا از بین رفت. بعد از به دنیا اومدنت هم دوبار بیشتر به خاطر ندارم که به میل خودم از خواب بیدار شده باشم که یه بارش همین اواخر اتفاق افتاد. یکی از روزهای بهاری سال 90 با یه اتفاق غیر منتطره ای از خواب بیدار شدم. توی اتاق تو که اون موقع هنوز دروار و جاکتابی توش بود با محمد جا انداخته بودیم و خوابیده بودیم. پرده اتاقت رو که عید به سلیقه بابایی آبی تیره انتخاب کرده بودیم تا جلوی نور رو بگیره و برای عید دوخته بودم کشیده بودیم. صدای بال زدن پرنده ای به وضوح شنیده می شد. به محض اینکه پنجره بالکن رو باز کردیم یه فنچ کوچولوی خوشگل پرید و اومد تو اتاق و از اتاق اومد تو هال. پنجره رو براش باز کردیم و محمد هدایتش کرد به سمت بیرون. تا درگاه پنجره رفت و دوباره پَر پَر پَر برگشت تو خونه. این یکی از قشنگترین اتفاقاتی بود که توی اون روزها برامون افتاد و حداقل حال منو که به شدت نگران پایین بودن جفت و وضعیت تو بودم خیلی عوض کرد.
امشب انقدر آرومی که نگاه کردن به چهره معصومت دوباره ته وجودم رو خالی می کنه. بر عکس دیشب که تا صبح بی قراری کردی و خیلی زودتر از همیشه، توی گرگ و میش نزدیکای صبح بیدار شدی. من دیوانه وار ارتباط برقرار کردنت رو دوست دارم. باهات می رقصم و تو کیف می کنی اما حاضر نمی شی دستت رو بندازی دور گردن من، وقتی که موقع تاب بازی برات شعر نخونم خودت می گی تاب تاب، عاشق قهقهه خنده هاتم تو بازی قایم موشک و بوسه های پر مهرت حتی به قیمت اینکه لبهات ماتیکی بشه!