رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

وای چقدر ملوسه

1391/9/6 14:29
نویسنده : Maryam
289 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه 1 آذر

داشتم با کریر از آسانسور میاوردمت بالا، نگاهت کردم همون شعری که همیشه واست می خوندم اومد توی ذهنم. الان اگه محمد اینجا بود اونم ادامه اش رو می خوند: دوماد منم اون عروسه، شعر منو تکمیل می کرد!

امروز صبح نزدیکای ساعت هفت بیدار شدی رفتم برات شیر درست کردم خوردی دوباره خوابت برد. ولی من طبق عادت بعد از ساعت هفت دیگه خوابم نبرد پاشدم اومدم پای اینترنت، بعد از مدتها یه دل سیر با ملاحت چت کردم تا ساعت نه! بعد تو بیدار شدی صبحونه خوردیم با محمد از در اومدیم بیرون اون رفت دنبال کار خودش، ما هم رفتیم دنبال وام. هنوز راه نیفتاده دوباره شیر خواستی، منم تو شیشه شیرت که با آب جوشیده پر کرده بودم شیرخشک ریختم و دادم دستت و وارد اتوبان شدم. بعد از اون هم رفتیم اداره ثبت شرکت ها. سر چهار راه گل می خواستی من به غیر از تو کارت دیگه پول همراهم نبود. یاد اون دفعه افتادم که با هم رفتیم گل فروشی برات گل خریدم صبر نمی کردی تیغهاشو جدا کنه، به گل فروشه گفتم اول پولشو بگیرید که یاد بگیره. پولتو دادی و گل رو گرفتی، اونم کلی قربون صدقه ات رفت. بعد سوار تاکسی شده بودیم پول رو می گرفتی سمت راننده تا میومد بگیره دستت رو می کشیدی موقع پیاده شدن چقدر سفارش کرد که حتما برات اسفند دود کنم. از ثبت شرکتها اومدیم بیرون صدات مثل پُتک کوبید تو سرم: بَه! یعنی تا حالا نشده بود تو ماشین گرسنه ات بشه و من چیزی نداشته باشم که بهت بدم. اصلا توقعش رو نداشتم که به این زودی گرسنه ات بشه. بعد هم خوابت برد و عذاب وجدان موند رو دلم. می خواستم برم دنبال سهام ها، ماشین رو مجبور شدم کلی اون ور تر پارک کردم، تو هم خواب توی بغلم، پیاده دنبال آدرس. تا رسیدیم بیدار شدی، منشیه کارم رو انجام داد یه آدرس دیگه بهم داد گفت یه روز که بچه همراهت نبود برو به این آدرس! نمی دونم چه جوری به دلش افتاد یهو ازت پرسید نون می خوای، گفت آبدارچی شون یه تیکه نون گنده داد دستت تا رسیدیم اولین رستوران.

رفتیم خونه خاله منیره، خونه شون رو شناختی با خوشحالی پریدی توی بغلم که از ماشین پیاده ات کنم. هنوز بالا نرفته گربه ها رو دیدی نمی دونستی از ذوقت چی کار کنی، منم شیری که ته شیشه ات مونده بود رو ریختم براشون که بیشتر کیف کنی. گربه ها که سیر شدن خاله از تو بالکن صدات کرد بیا پیش من، با هیجان اومدی که ببرمت بالا.

بعد از ظهر دوباره بردمت پایین یه دل سیر گربه ها رو نگاه کردی. فکر کنم دیگه تا مدتها هوس بئو نکنی. بعدشم تو ماشین خوابوندمت گذاشتمت پیش خاله، محمد اومد با هم رفتیم آتلیه، بعد از سه سال عکسهای عروسی مون رو تایید نهایی کردیم هردومون یه نفس راحت کشیدیم. شب اومدم ببرمت از تو بغل خاله پایین نمی اومدی. اولین باری بود که بعد از ساعت هفت نمی خواستی بریم خونه، از بس که خاله منیره و عمو جاوید باهات بازی کرده بودند و بهت خوش گذشته بود.

امشب رو که تو ماشین خوابت برد، ولی دو شبه که توی تخت خودت می خوابیدی. شب اول بدجوری مقاومت می کردی خوشبختانه محمد نبود وگرنه از فکر اینکه تو تنها بخوابی و ما پیش هم، دیوونه می شدی. همین جوریشم منو که بغل می کنه صد دفعه دستش رو می زنی کنار! انقدر تو همون تختت رفتی و اومدی و من رو بغل کردی و دوباره از خستگی ولو شدی پاشدی عروسکت و بالشت رو پرت کردی پایین دوباره اومدی چسبیدی به من که وایساده داشت خوابت می برد. آخر سر بعد از یک ساعت و نیم با شیشه شیر خوابیدی. شب دوم به محمد گفتم نیاد تو اتاق تا خوابت ببره، شیرت رو خوردی دوباره همون داستان ولی خیلی مقاومتت کم شده بود این دفعه نیم ساعت طول کشید تا خوابت ببره. کلا هم توی هر دو شب دوبار بیشتر بیدار نشدی که این خودش جای امیدواری داره.

ازت می پرسم عشق من کیه؟ می گی بابا! می گم عشقم تو نیستی می گی نه! یه بار بهت گفتم ببین من جوراب دارم، تو هم برو جوراباتو بیار بپوشونم بریم بیرون. امروز محمد داشت جوراب می پوشید هی پاتو نگاه می کردی می گفتی: تا! حاضرت می کنم می ذارمت دم در خودم کفشهامو می پوشم درو می بندم می رم سمت آسانسور تو از جات جم نمی خوری هرچی صدات کنم انگار دارم با مجسمه حرف می زنم. سوار آسانسور می شیم میری جلوی آینه خودت رو بوس می کنی. دیروز جلوی چشم خودم رفتی در سطل آشغال آشپزخونه رو باز کردی قاشق رو انداختی توش! دنیایی داریم ما با تو!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

ملی مامان میکاییل
2 آذر 91 22:33
چقدر چت کردنه با تو به من می چسبه روزم رو با انرژی تر شروع می کنم
چند دقیقه است زل زدم به عکس رادین از دیدنش سیر نمی شم
قوربونش برم چقدر مرد شده چقدر آقا شده

آره به خدا، هنوزم مزه اش زیر دندونمه. خیلی ایده هات رو دوست دارم. مثل این: "یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت".
مرسی خاله این رادین هم مرد خیلی کوچکه، یه ذره تپل مپل می شد دیگه هیچی از خدا نمی خواستم!
محبوب
5 آذر 91 18:14
سلام عزيزم قررررربونشش برم چقدر ناز شده ماشاا... اين عكسش با گربه ها خييييلللييي خوردنيه از طرف من ببوسش
نگران نباش گلم چشم به هم بزني بايد براش بري خواستگاري جييگر داماد خوش تيپمون را بخورم بووووس

مرسی محبوب جان، قربونت برم. آره به خدا، ولی آخه من هنوز آمادگی مادر شوهر شدن رو ندارم D:
ملی مامان میکاییل
6 آذر 91 12:20
مریم تو چه غم و غصه هایی داری ها !!!
اولا واسه چیته تپل یشه بغل کردنش واست خیلی سخت تر می شه دوما بعد هم زودتر تو چشم آدما میان هر کی میبینش می گه چه تپله چقدر زود بزرگ می شه و هزار تا حرف مسخره که دل یه مادر رو می لرزونه الان میکاییل کلی لاغر شده باورت می شه همون لباس هایی که با هم رفتیم بیرون رو من هنوز براش می پوشم تازه شلواره که الان لاغر شده اندازه اش شده اون موقع رو دلش خط مینداخت عمه اش زیره عکسش نوشته لپات چند کیلوئه تو ؟؟؟
بچه های اینجا می گن چقدر رشدش سریعه این ؟؟؟
یا این مالایی ها بهش می گن سو بیگ !!!
میکی همچنان دوازده کیلو و ششصد گرمه .
واسه همین اصلا دلم نمی خواد تپل بشه تنش سالم باشه هر چی باشه باشه


آره راستشو بخوای حق با توئه، رادین هم تازه لباسهای سایز دو براش کوچیک شده. تازگیها یه کم دختر خوبی شدم کمتر فکر و خیال می کنم. واقعا خدا کنه همیشه تنشون سالم باشه :-)
خاله نرگس
9 آذر 91 10:33
اااااااای ی ی ی خداااایااااا اون قیافه اش رو ببین ...
عااااشق اون هیجان زدگی اشم ... خیلی عکسش قشنگه... دیروزم همچین صحنه ای ازش دیدیم تو کوچه بن بست با یه گربه ...

یعنی از صبح تا شب کارش شده تو خونه راه بره بگه بئو! تو کتابها که عکس گربه می بینه انگار دنیا رو بهش دادن، خودشو می بینه که دیگه هیچی. حوصله اش که سر می ره میگه منو ببر لب پنجره، از اون بالا گربه ها رو صدا می کنه: بئـــــو...
مامان کیانمهر
24 آذر 91 15:17
ای جون. قربون ذوق کردنت برم من آخه، نی نی.

خدا نکنه عزیزم، مرسی خاله