جوجه طلایی
شنبه 27 آبان
قرار بود از یک سالگی هر دو ماه یکبار برای کنترل قد و وزن ببریمت مرکز بهداشت. حسابی حالم گرفته شد که از یکسالگی تا حالا هیچی وزن اضافه نکرده بودی و همون ده کیلو مونده بودی. پریشب یه کیسه ده کیلویی برنج رو برداشته بودم به خودم می گفتم رادین اینقدریه! دیروز بعد از ظهر تو راه کرج تو ماشین خوابیده بودی من داشتم پفک می خوردم. محمد گفت دست من تمیز نیست به منم بده. یهو دیدم چقدر بدم میاد از این کار، بس که به غذا خوردن تو فکر کردم. الان برات میگو درست کردم با سیر و کره، نشستی جلوی تلویزیون داری می خوری. صبح هم پوره سیب زمینی ات رو یه کم مالیدی به مبل یه کم هم خوردی. عادت داری هنوز چشمهاتو باز نکرده هم که تو شیشه شیر می خوری. نمی دونم چرا بازم اینجوریه.
دیشب خونه مون شده بود مثل بازار شام، محمد داشت می رفت پیش دایی مرتضی منم در حال ظرف شستن. یه کوه ظرف تل انبار شده بود تو ظرفشویی و کابینت ها. هیچ امیدی هم نداشتم که تا آخرش دووم بیاری. محمد که رفت در فریزر رو باز کردی و کره ها رو در آورده بودی و واسه خودت بازی می کردی. منم تند تند داشتم ظرف می شستم و یخچال هم همین جوری داشت بوق می زد. چیزی نمونده بود که تموم شه که اومدی چسبیدی به من. منم چند تا بشقاب باقی مونده رو کف مالی کردم و همه رو چیدم تو ماشین ظرفشویی که آبکشی کنه. شامت رو دادم و با ابنکه اصلا حسش نبود شروع کردم به تمیز کردن خونه. چند تا اسباب بازی برداشتم گذاشتم تو کشو دیدم الانه که بری همه رو بریزی بیرون. گفتم بیا با هم خونه رو تمیز کینم. اسباب بازی های رو می دادم دستت و می گفتم بذار تو کشو، تو هم می ذاشتیشون سر جاش. بعد بهت گفتم حالا برو کتابهات رو هم از تو هال بیار بذار تو کشو. رفتی و با کتابهات برگشتی. عروسک ها رو می دادم بهت و بلندت می کردم که بذاری تو کمد. در عرض چند دقیقه اتاقت کاملا مرتب شد. داشتم از خوشحالی بال در میاوردم. بعد هم با همدیگه لباسها رو ریختیم تو ماشین لباسشویی. صبح داشتم رختخواب ها رو از وسط هال جمع می کردم تو هم یه بالش برداشته بودی تلو تلو خوران می خواستی ببری تو اتاق. جلوی چشمت رو هم نمی دیدی و هی می خوردی به این ور و اون ور. اومدم کمکت کردم بالشه رو برداشتی رفتی در کشوت رو باز کردی می خواستی اونم بذاری تو کشوی اسباب بازیهات! می خواستم درسته قورتت بدم...
دیشب محمد اون صندلی کوچولوئه رو که من برای ترم یک دانشگاهم تو کلاس کارگاه چوب درست کرده بودم رو آورده بود داشتی باهاش بازی می کردی و می خواستی پاتو بذاری روش. بهت یاد دادم که چه جوری باید رو صندلی بشینی و کلی با اون سرگرم بودی. محمد عاشق این صندلیه اس. همیشه می گفت می رم اینو از خونه مامانت اینها میارم. دیروز هم تو خونه کرج کلی بالا پایین رفتن از پله رو تمرین کردی و عمو سعید هم مواظبت بود. مامان آرزو و محمد داشتن از ترس سکته می کردند ولی من گفتم چه بهتر که حالا که یه مراقب داره این کارو یاد بگیره، شاید یه روزی مجبور شه بدون کمک این کارو انجام بده. تو هم همه روش ها رو امتحان کردی و بعد از یه ربع وایسادی وسط پله ها و دستهات رو باز کردی که سعید بغلت کنه.
راستی دیشب خیلی بهتر از شبهای پیش خوابیدی. پنجره ها رو بستم، پنکه رو روشن کردم و شکم بندت رو بستم که دل و کمرت گرم بمونه. آخه با محمد قرار گذاشته بودیم راههای مختلف رو برات امتحان کنیم تا بهترین شرایط برای خوابیدنت فراهم بشه. البته بازم چند بار بیدار شدی و گریه کردی، ولی در کل خیلی بهتر از شبهای پیش بودی... اینم از علاقه وافرت به دستگاه ATM، خدا نکنه که تو خیابون یه دونه از اینها ببینی: