رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

جوجه طلایی

1391/8/30 19:06
نویسنده : Maryam
236 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 27 آبان

قرار بود از یک سالگی هر دو ماه یکبار برای کنترل قد و وزن ببریمت مرکز بهداشت. حسابی حالم گرفته شد که از یکسالگی تا حالا هیچی وزن اضافه نکرده بودی و همون ده کیلو مونده بودی. پریشب یه کیسه ده کیلویی برنج رو برداشته بودم به خودم می گفتم رادین اینقدریه! دیروز بعد از ظهر تو راه کرج تو ماشین خوابیده بودی من داشتم پفک می خوردم. محمد گفت دست من تمیز نیست به منم بده. یهو دیدم چقدر بدم میاد از این کار، بس که به غذا خوردن تو فکر کردم. الان برات میگو درست کردم با سیر و کره، نشستی جلوی تلویزیون داری می خوری. صبح هم پوره سیب زمینی ات رو یه کم مالیدی به مبل یه کم هم خوردی. عادت داری هنوز چشمهاتو باز نکرده هم که تو شیشه شیر می خوری. نمی دونم چرا بازم اینجوریه.

دیشب خونه مون شده بود مثل بازار شام، محمد داشت می رفت پیش دایی مرتضی منم در حال ظرف شستن. یه کوه ظرف تل انبار شده بود تو ظرفشویی و کابینت ها. هیچ امیدی هم نداشتم که تا آخرش دووم بیاری. محمد که رفت در فریزر رو باز کردی و کره ها رو در آورده بودی و واسه خودت بازی می کردی. منم تند تند داشتم ظرف می شستم و یخچال هم همین جوری داشت بوق می زد. چیزی نمونده بود که تموم شه که اومدی چسبیدی به من. منم چند تا بشقاب باقی مونده رو کف مالی کردم و همه رو چیدم تو ماشین ظرفشویی که آبکشی کنه. شامت رو دادم و با ابنکه اصلا حسش نبود شروع کردم به تمیز کردن خونه. چند تا اسباب بازی برداشتم گذاشتم تو کشو دیدم الانه که بری همه رو بریزی بیرون. گفتم بیا با هم خونه رو تمیز کینم. اسباب بازی های رو می دادم دستت و می گفتم بذار تو کشو، تو هم می ذاشتیشون سر جاش. بعد بهت گفتم حالا برو کتابهات رو هم از تو هال بیار بذار تو کشو. رفتی و با کتابهات برگشتی. عروسک ها رو می دادم بهت و بلندت می کردم که بذاری تو کمد. در عرض چند دقیقه اتاقت کاملا مرتب شد. داشتم از خوشحالی بال در میاوردم. بعد هم با همدیگه لباسها رو ریختیم تو ماشین لباسشویی. صبح داشتم رختخواب ها رو از وسط هال جمع می کردم تو هم یه بالش برداشته بودی تلو تلو خوران می خواستی ببری تو اتاق. جلوی چشمت رو هم نمی دیدی و هی می خوردی به این ور و اون ور. اومدم کمکت کردم بالشه رو برداشتی رفتی در کشوت رو باز کردی می خواستی اونم بذاری تو کشوی اسباب بازیهات! می خواستم درسته قورتت بدم...

دیشب محمد اون صندلی کوچولوئه رو که من برای ترم یک دانشگاهم تو کلاس کارگاه چوب درست کرده بودم رو آورده بود داشتی باهاش بازی می کردی و می خواستی پاتو بذاری روش. بهت یاد دادم که چه جوری باید رو صندلی بشینی و کلی با اون سرگرم بودی. محمد عاشق این صندلیه اس. همیشه می گفت می رم اینو از خونه مامانت اینها میارم. دیروز هم تو خونه کرج کلی بالا پایین رفتن از پله رو تمرین کردی و عمو سعید هم مواظبت بود. مامان آرزو و محمد داشتن از ترس سکته می کردند ولی من گفتم چه بهتر که حالا که یه مراقب داره این کارو یاد بگیره، شاید یه روزی مجبور شه بدون کمک این کارو انجام بده. تو هم همه روش ها رو امتحان کردی و بعد از یه ربع وایسادی وسط پله ها و دستهات رو باز کردی که سعید بغلت کنه.

راستی دیشب خیلی بهتر از شبهای پیش خوابیدی. پنجره ها رو بستم، پنکه رو روشن کردم و شکم بندت رو بستم که دل و کمرت گرم بمونه. آخه با محمد قرار گذاشته بودیم راههای مختلف رو برات امتحان کنیم تا بهترین شرایط برای خوابیدنت فراهم بشه. البته بازم چند بار بیدار شدی و گریه کردی، ولی در کل خیلی بهتر از شبهای پیش بودی... اینم از علاقه وافرت به دستگاه ATM، خدا نکنه که تو خیابون یه دونه از اینها ببینی:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

شیرین
27 آبان 91 15:13
وااااااااای خاله بخورتت چقدر ناناز شدی تو پسر.
خیلی وقت بود سر نزده بودم اینجا و عکسای خوجلتو ندیده بود عزیزدلم.هزار ماشالللللللللله خیلی ناز شدی خاله.
فقط خوب بخور که وزنتم بالا بره و خیال مامان راحت بشه گلم.
اگه الان پیشم بودی که اساسی میخوردمتتتت.

مرسی خاله شیرین، هزار تا بوس برای نی نی که می خواد وقتی به دنیا اومد دوست من بشه با هم بازی کنیم ;-)
قربونـــــــــش بـــــــرم
shila
27 آبان 91 15:54
به به چه مامان هنرمندی ، صندلی چوبی درست کردی
رشته ات چی بوده مریم جون
در مرود وزن هم فکر کنم عادی باشه انقدر که بچه هامون تحرک دارن نسبت به قبل
وزن پسر منم الان با یکسالگیش یکیه
هنوزم تند تند بهت سر میزنم فقط کمتر کامنت میزارم ببخش

کجایی دلم تنگ شده بود موبایلت رو عوض کردی هرچی زنگ زدم حال بچه رو بپرسم خاموش بودی... حتما شماره جدیدت رو بهم بده
شیلا خیلی خوشحالم می کنی میای اینجا، کاش زودتر همدیگرو ببینیم... اوووووه سه ماهه گذشته!
عزیزم من رشته ام معماری بود، یه واحد کارگاه چوب داشتیم که پروژه اش صندلی بود. انگیزه گرفتم عکسشو بذارم D: فقط نخندی ها نمره ام شد 12!
هدیه
28 آبان 91 14:53
اخه کولوچه اخه تربچه اخه بادومچه عاشقتم که اینجوری نشستی تو دستگاه

می بینی تو رو خدا هدیه جون؟ یه بار یه اشتباهی کردم باهاش رفتیم از عابر بانک پول گرفتم. دیگه بعد از اون تا عابربانک می بینه یه کولی بازی ای در میاره که...
ملی مامان میکاییل
28 آبان 91 23:33
مریم من عاشقه اون عکسه اولش شدم با اون لباساش عزیزممممممممممممم

خودم هم همین طور، خیلی این لباسش رو دوست دارم. اولین باری که تنش کرده بودم محمد می گفت تیپش دختر کش شده!
Shila2
29 آبان 91 6:47
واي خدا صندلي كوچولوش رو ببين دست مامانش درد نكنه
نه شماره ام همون منتها 'يه نفر!' خيلي باهاش بازي مي كنه يا پرتش ميكنه كه يادم ميره باطريش رو ميزارم سرجاش روشنش كنم
يا مجبور ميشم بزارمش روي Flight mode كه ناخواسته به كسي زنگ نزنه
در اولين فرصت بهت زنگ ميزنم

خواهش می کنم خجالتم نده.
قربون اون یه نفر با اون لبهای خوشگل و پوست سبزه...
بی صبرانه منتظرتم عزیزم.
سما مامان شاينا
30 آبان 91 18:56
گل پسر چه شيرين شدى بلااااااااااااا
عيب نداره بابا وزن نگرفتى شايناى منم ده ماهگى تا حالا وزن نگرفته
عاشقتم
اوممممماچ

سما به خدا بعضی وقتها می خوام دق کنم از دستش، بدبختی هرکی هم میرسه به آدم، می گه رادین لاغر شده هـــــــــــــــا! حرفهاشون رو مخمه. حالم از هرچی قاشقه به هم می خوره...
ولش کن حالا خیلی وقت بود این ورا نیومده بودی، دلم برای شاینا تنگ شده، برای خودت :-)
خاله نرگس
9 آذر 91 10:41
آی خدااا فدای اون قد و بالاش ... چه خوشتیپ نشسته رو صندلی کار دست مامان جونش .. خیلی صندلی خوشگل و بامزه ای ... روزی که تو کارگاه میساختیش فکر میکردی یه روز پسرت بشینه روش؟؟؟
به نظر خیلی یادگاری قشنگی میشه براش ... نگهش دار

آره حتما نگهش میدارم... نه واقعا فکرش رو نمی کردم، اون روزها کی فکرش رو می کرد مامان بشه، الکی واسه خودمون خوش بودیم فکر می کردیم دنیا همین چهار وجب دور و بر ماست کلی هم حرف داشتیم راجع به همین دنیای کوچیک خودمون، با همدیگه قرار بیرون می ذاشتیم فکر می کردیم اووووووووووه چقدر بزرگ شدیم!