مرد کوچک من
یکشنبه 7 آبان
یکی از نصیحت هایی که خیلی تو زمان نوزادیت شنیدم این بود که این بچه رو بغلیش نکن. یا این همه که به خودت می چسبونیش به بوی تو عادت می کنه. همیشه یه گوشم در بود و یکیش دروازه. اون قدر باهات وقت صرف می کردم که نفهمیدم چه جوری گذشت. حالا هم که می خوام از شیر بگیرمت هم یکی از کارهایی که باید بکنم شنیدن نصیحت هاست. سعی می کنم یه کم سرم رو از برف بیرون بیارم و از تجربه آدمهایی مثل سولماز استفاده کنم که نتیجه کارشون موفقیت آمیزه. من همچنان عاشقانه بهت می بالم و حتی خیلی بیشتر از قبل، چون باور دارم که خیلی می فهمی و هر روز به اندازه روزهای با هم بودنمون به عشقم اضافه میشه، واسه همینه که هرچی میگذره بیشتر می خوامت.
لوس لوسک مامان که حالا این همه مرد شدی، دو شبه که دیگه شیر نمی خوری. خیلی خوشحالم که تصمیمم رو عملی کردم چون موقع جدا کردن جای خوابت هم همین مقاومت ها میومد سراغم ولی این دفعه سر حرفم وایسادم. امروز شیشه شیرت رو که بابا آورده بود با هم بازی کنید برداشتی شروع کردی به مک زدن. فدای چشمهای سیاهت برم که حالا بعد از مدتها دوباره این کارو یاد گرفتی. مثل استفاده از نی که اون رو هم دو سه روزه بلد شدی.
اولین شبی که قرار بود بدون شیر بخوابی، مثل فرشته ها روز تابت خوابت برد. اونقدر برات خوندم "تاب تاب عباسی، خدا رادین رو نندازی، اگه خواستی بندازی، بغل مامان بندازی" تا چشماتو بستی. در طول شب هروقت بیدار شدی خواستی که راه ببرمت و بعدش می خوابیدی کنارم تا برات کتاب بخونم و آروم تر از همیشه می خوابیدی... صبح با خنده چشمهای قشنگت رو باز کردی، صبحونه شیر و کیک، بعد آناناس، نهار هم اولین باقالی پلوی خوشمزه ای که مامان تو عمرش درست کرده بود با گوشت و بعد خودت رفتی کتابهاتو از تو کشو آوردی تا برات بخونم و گذاشتمت روی پام و برات شعر خوندم تا خوابیدی. بیدار که شدی دوتا شیر کوچولوی نی دار برات خریدم و بردمت خونه مامان و خودم رفتم کلاس.