رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

بهترین پسر دنیا

1391/8/28 8:39
نویسنده : Maryam
412 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 23 آبان

آخر این هفته که رسید دیدم چقدر خوشحال و آرومی، یادم افتاد که بازم یه هفته گذشته و تو از حضور دائمی من رضایت کامل داری. این بار آرامشت ادامه پیدا کرد چون از این به بعد تمام وقت در کنارتم و اگر هم جایی بخوام برم فقط صبحهاس و برای مدت کوتاه. مامان می گه خودت هم وقتهایی که من شیفت بعد از ظهر می رفتم سر کار اصلا خوشحال نبودی. ولی قبول کن که این شش جلسه برای رشد هردومون لازم بود و چیزهایی که یاد گرفتم مستقیما توی زندگی تو تاثیر مثبت داره.

چه عشقی می کنه بابایی هر بار که ازت می پرسه جیگر بابا کیه... دستت رو می ذاری رو دلت و می گی نــَ ! عسل بابا کیه... نــَ ! بوسش می کنی یا اینکه مثل امروز محبتت فوران می کنه می ری بغلش می کنی می چسبی بهش؛ و من چه لذتی می برم از اینکه داری روز به روز خواستنی تر می شی و به من این فرصت رو می دی که عشقم رو بی دریغ نثارت کنم چرا که استقلالی که داره در وجودت شکل می گیره چیزی فراتر از اون حسیه که تا پیش از این تجربه کردم و از این بابت خیلی خوشحالم. دیگه نه از اون لجبازی های همیشگی اثری مونده نه جیغ و دادهای از رو کلافگی. فقط هنوزم گاهی از سر عادت خونه مامان اینها که می ریم با همه بداخلاقی می کنی که مبادا من بذارمت و برم.

شنبه این هفته یکی از بهترین روزهای عمرم تو این چهارده ماه اخیر بود. ساغر اومده بود پیشم و بعد از مدتها یه دل سیر باهاش حرف زدم. سر نهار هم اینقدر خودت و صندلی رو کثیف کردی که طفلکی دیگه نتونست ظاقت بیاره، یهو دیدم پاچه شلوارش رو زد بالا تو رو برداشت رفت تو حموم! شب که امید اومد دنبالش با چه هیجانی براش تعریف می کرد که امروز رادین رو بردم حموم. بعد از ظهر با هم رفته بودیم پیاده روی، تو توی کالسکه ات بند نمی شدی شروع کرده بودی به جیغ و داد راه انداختی. اومدم بلندت کنم بهم گفت به جیغ هاش توجه نکن این چون می دونه تو به صداش حساسیت نشون می دی این کارا رو می کنه. نمی دونی درون من چه غوغایی بود ولی با این حال خودم رو کنترل کردم. هنوز هم تو بهتم که چه جوری آروم شدی تا پیش از این سابقه نداشت نخوای توی کالسکه بمونی و من تونسته باشم کاری بکنم! خداییش ساغر خیلی دوستت داره. التماس می کنه می گه تو رو خدا اگه خواستی جایی بری رادین رو بیار بذار پیش من. یه جوری بهت ابراز علاقه می کنه که کاملا بهش اعتماد می کنم. بهم می گه انگار آدم بچه بهترین دوستش رو از هم خون خودش هم بیشتر دوست داره.

وای که چقدر خوبه گاهی آدم رو به حال خودش بذارن. چند روزی هست که محمد می ره دنبال کار جدیدش و من احساس می کنم از اون تنگنا خارج شدم. بعد از ظهرها می برمت بیرون و تو هم حسابی بهت خوش می گذره. مخصوصا عاشق سرسره سواری هستی که من بگم لیــــــــز و تو خودت رو رها کنی تو بغل من. تازگیها وقتی یه چیزی رو می خوای با خنده می گی و مثلا خواهش می کنی: دَ دَ ئی! خودت از این اتاق به اون اتاق می چرخی و سرت رو گرم می کنی. می ری می شینی روی در ماشین ظرفشویی و با ظرفها بازی می کنی. تا مسواکت رو میارم دهن کوچولوت رو باز می کنی تا دوندونهای خوشگلت رو مسواک بزنم، بعد مسواک رو از من می گیری و واسه خودت مسواک می زنی. حلقه رنگی ها رو می چینی رو همدیگه توی استوانه اش و برای خودت دست می زنی. کتابهات رو روزی بیست بار از کشوت در میاری و پخش و پلا می کنی می شینی وسط اتاق با زبون خودت قصه هاشو تعریف می کنی و کتاب می خونی. تا از بیرون میاییم خونه، گیر می دی کلید رو بگیری و در رو باز می کنی. من هم وقتی اومدیم تو و در رو بستم، صندلی غذاتو می برم جلوی در و کلید رو می دم دستت تا هرچقدر دلت خواست باهاش ور بری. اگه چوب کبریت پیدا کنی و چشم منو دور ببینی، برای خوردن گوگردش درنگ نمی کنی. جوراباتو بر می داری می ذاری رو پات نمی دونی چه جوری باید بپوشیشون. تا روی شکم بخوابم میای پشتم سوار می شی که اسب سواری کنی. می گم بزن قدش، کف دستت رو می زنی به دست من. می برمت لب پنجره بیرون رو نگاه می کنی می گی بَـئـــو که گربه ها بیان! تازگیها توی سی دی بیبی انیشتین پیشی دیده بودی با ذوق منو نگاه می کردی و بلند بلند می خندیدی.

هرچی که تموم بشه پــــَ ، هرکی بره پـــــَ ، اگه بخوای یه نفر رو بپیچونی سریع خداحافظی می کنی: باه باه، به پا می گی تا، به آب می گی با، اما کلمه "نه" رو خوب بلدی، مخصوصا وقتی با تکون دادن انگشت اشاره ات تکمیلش می کنی. هرچی که پیدا کنی می گی اینــــــا، گوشی تلفن رو می گیری دستت و می گی الو، بس که بابایی با آب داغ شستدت، تا می بردت تو حموم می گی دا، همه چیزهای داغ رو هم که باید امتحان کنی، هر چی رو که بو کنی چه خوب باشه چه بد می گی بــَ بــَ ، در هر چیزی رو بخوای باز کنی می گیری سمت من می گی دَ، هر صدای نا آشنایی بشنوی چشمهای گرد شده ات رو به من می دوزی و می گی "هــــــو؟!" یعنی چی بود، یا اگه صدای در بیاد "هـــــو؟!" یعنی کی بود، یا وقتی دنبال چیزی بگردی باز "هـــــو؟!" یعنی کو! یه بار می خواستم برم بیرون موبایلم رو پیدا نمی کردم. ازت پرسیدم رادین موبایل مامان کو؟ یهو دیدم خم شدی زیر مبل رو نگاه کردی. زیر مبل رو گشتم نبود ولی فهمیدم کار خودته. یکراست رفتم سراغ کشوی اسباب بازیهات و موبایلم و پیدا کردم. اما تلفن بی سیم مون رو پیدا نمی کنم و در شیشه شیرت رو هم نمی دونم کجاست.

کی تا حالا شده بود وقتی داریم حاضر می شیم که جایی بریم تو این قدر آروم یه جا مونده باشی؟ اصلا باورم نمی شد جمعه که می خواستیم بریم کرج شیشه شیرت رو دادم دستت خوابیده بودی رو زمین داشتی شیر می خوردی و ما رو نگاه می کردی. واقعا مثل فرشته ها بودی. خیلی از بی قراری های هفته گذشته ات هم برای دندون های نیشت بود. دیگه مثل قبل از دندون در آوردنت خوشحال نمی شم چون برای هر کدومش کلی اذیت می شی. بالاخره باید بفهمی که توی این دنیا برای به دست آوردن هر چیز ارزشمندی باید هزینه داد. عوضش سه تا مروارید دیگه به مرواریدهای دهنت اضافه شد. مثل من که برای داشتن تو چهارصد و بیست و پنج شبه که نخوابیدم و الان که از بیرون اومدیم و خوابوندمت رو تخت خودت، دارم فکر می کنم یعنی میشه یه امشب رو تا صبح بخوابی؟!... چهارده ماهگیت مبارک باشه عشق کوچولوی من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

ملی مامان میکاییل
25 آبان 91 18:02
14 ماهگیت مبارک عسله خاله
قوربونت برم که اینقدر آقایی دلم برای شکله ماهت تنگ شده بود بلاخره مامانی طلسم رو شکست بعد از مدتها یه پست قشنگ گذاشت .


مرسی خاله، چهارده ماهگی دوستم هم مبارک باشه...
آخه مامانم کلا هر چند وقت یه دفعه مخش هنگ می کنه ریستش می کنه، عادت های قبلی از سرش می افته. الان هم کلی دلش برای چت کردن های اون شبها تنگ شده ولی چون من شبها زیاد از خواب بیدار می شم و مامانم هم عادت نداره روزها بخوابه، کلا از عصر به بعد زسما تعطیله... خاله تو رو خدا بیا منو از دست این مامان چپ و چوله نجات بده ;-)
ملی مامان میکاییل
26 آبان 91 22:30
قوربرونت برم من همه مون چپ و جوله ایم قدره مامانتو بدون که جز خوب خوباشه خالتو ندیدی که چیه ؟؟!!؟؟!
منم دلم واست تنگ شده اما دوست دارم که تو اول استراحت کنی

ملی به خدا خیلی قر و قاطی ام. مرسی که می فهمی...
خاله نرگس
27 آبان 91 10:09
وای وای واااای ... قربون این شازده پسررر بشمممم من خداااا .... خوردنی خوردنی
آقاااااااست .. جیگره ... ببوسش ...
طبق معمول همیشه عااااااااااالی نوشتی عزیزمممم

مــــــــــمنون عزیزم کی میشه ما بیاییم تو وبلاگی که تو می نویسی شیطونی های نی نی رو بخونیم و کیف کنیم...
نرگس مرسی که اینقدر خوبی
هدیه
28 آبان 91 14:47
چندددددددددددددد شب نخوابیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!یا خداااااااااااااااا

آره دیگه اینجوریهاس تو هم باید کم کم آماده شی واسه این نخوابیدن ها، ولی اگه شانس بیاری دوران بارداری خوبی رو سپری کرده باشی و چهل روز اول هم محیط زندگیش رو کاملا آروم نگه داری -مخصوصا اگه رفت و آمدها رو بتونی کنترل کنی- قاعدتا باید بتونی تا شش ماهگی خوابش رو تنظیم کنی. من خیلی در این مورد کوتاهی کردم.