داستان اسباب بازی ها
یکشنبه 12 آذر
این داستان اسباب بازی ها نمی دونم چیه که اینقدر زود دل بچه ها رو می زنه. کارِت شده این که بیای در کشو کمدهات رو باز کنی همه رو بریزی بیرون بری. اون روزی که شروع کردم به کنار گذاشتن بطری های خالی شامپو و یه سری خرت و پرت هایی که به نظرم جالب می اومد، اصلا فکرش رو نمی کردم که یه روزی کمدت بشه انفجار اسباب بازی هایی که خیلی هاش برای من هم جالب نیست. من خودم بچه که بودم یه مدت سرگرمی بعداز ظهرهام این بود که برم تو باغچه گِل بازی کنم. کلا با هیچ اسباب بازی ای به جز لگو و قطار و اون چرخه که به چوب وصل بود و تق تق صدا می کرد و تو هم یکی ازش داری زیاد حال نکردم. کلا تو هم اسبب بازی خوب زیاد داری ولی تنها چیزی که هیچ وقت نتونستم هضم کنم این چهار تا ارگ پر سر و صداییه که سه تاش کادوی عمو علیرضاست!!!
یه سی دی برات خریدم توش رنگها رو معرفی می کنه، مداد رنگیه می گه نی نی دوست داری با من نقاشی بکشی؟ نی نیه هم می گه بله، من خیلی دوست دارم با تو نقاشی بکشم. چند شب پیش خوابت می اومد حسابی بداخلاق شده بودی، گیر داده بودی از نرده های مبل بری بالا، هیچ جوری هم حواست پرت نمیشد. بهت گفتم نی نی دوست داری با رنگ سبز نقاشی بکشی؟ خیلی جدی برگشتی گفتی نه! و به کارت ادامه دادی.
امروز هرچی اسباب بازی و کتاب داشتی جمع کردم و فقط موند یه کتاب، با اون گربه قرمزه که بابا تازه برات خربده و اسباب بازی چوبی هایی که خاله منیره شنبه بهت داد. یه دونه کتاب دیگه هم خودم برات خریدم و حالا امیدوارم که تمام روز درگیر جمع کردن خرت و چرت های تو از رو زمین نباشم.