به بهانه شب یلدا
پنجشنبه 30 آذر
الهی من قربون اون دوتا برامدگی کبود زیر لثه های پایینت برم که اثر هرچی داروی هومیوپاتیه از بین برده. این دوتا دندون کرسیت هم که دربیاد دیگه شونزده تا مروارید خوشگل داری که البته بعضی هاش هم به لطف قطره آهن سیاه شده. دوشنبه می خواستم ببرمت بیرون تنبلی کردم، از فرداش اونقدر هوا آلوده شد که الان همین کوههای دو وجب اونطرف تر هم دیده نمیشه. چند شب پیش بردم رو تختت بخوابونمت، چشمت افتاد به توپهای بالای کمد. عمه ات رو بعد از سه ماه می بینی اینجوری براش ذوق نمی کنی! گیر دادی پـّو که برات آوردم کلی بازی کردی و شب هم پیش خودمون خوابیدی.
شب یلدای دوسال پیش تو با ما نبودی. پارسال مامان ما رو برای شام دعوت کرده بود رستوران. چه قدر سوت و کور و بی مزه بود بلندترین شب سال ایرانی ها بیرون از خونه هاشون. مثل اون عیدی که تو رو باردار بودم و با اینکه محمد دلش می خواست موقع تحویل سال پای سفره هفت سین باشه ولی به خاطر من شام رفتیم بیرون. بازم صد رحمت به همون تحویل سال نو. حداقل چهارتا آدم اومده بودن. دلم می خواست امسال می رفتیم شمال که بدجوری هوس مسافرت زده به سرم. اون هم حالا که رستوران رفتن واسه من و تو قدغن شده دیگه مسافرت هم حال نمی ده. چند وقت پیش محمد با افتخار واسه مهسا تعریف می کرد که مامانش غذا خوردن با چنگال رو بهش یاد داده. تو دلم گفتم یعنی من اینقدر فرهیخته شدم که از یکسالگی به بچه ام این چیزها رو یاد بدم؟! تنها کاری که کردم این بود که به جز یکی دوبار، هر وقت خواستیم شام بریم بیرون که معمولا زیاد می ریم، تو رو هم با خودمون بردیم. از همون اولین هفته های به دنیا اومدنت که مامان تازه از پیشمون رفته بود و من حوصله ام سر رفته بود. اون موقع ها هنوز جرات رانندگی پیدا نکرده بودم. نمی دونم چرا فکر می کردم رانندگی با یه بچه کار خارق العاده ایه. دومین باری که خواستیم شام بریم بیرون، اینـــــــــــقدر اذیت کردی که محمد دیگه تا مدتها توبه کرد. فکر کنم شب یلدای اون سال سومین باری بود که با تو بیرون از خونه شام می خوردیم.
عجب روزهایی داشتیم اون اوایل که تو به دنیا اومده بودی. یه هفته منتظر می شدم که پنجشنبه برسه مامان و مرضیه بیان پیشم. اگه مامان هم نمی اومد مرضیه حتما می اومد. مرضیه رو خیلی دوست دارم یه جورایی بودن در کنارش آرومم می کنه. می زد همون روز مامان آرزو هم می اومد. به محمد می گفتم پنجشنبه ها که مرضیه هست، به مامانت بگو روزهای دیگه هفته بیاد. مامانش هم می گفت من در طول هفته فیزیوتراپی دارم فقط پنجشنبه ها می تونم بیام! انقدر حواسم به خودم نبود که همون روزهای اول از پا دراومدم. عین پیرزن ها راه می رفتم و ناله می کردم. تمام بدنم درد می کرد و به شدت بی رمق بودم. خونه مامانم که به خاطر اینکه گربه داشتند ممنوع شده بود و خود محمد هم شبها خیلی دیر می اومد. خدا پدر خاله منیره رو بیامرزه که به دادم می رسید.
سه هفته مونده بود به عید که اولین دندونت در اومد. داشتم از خوشحالی بال در میاوردم. نمی دونم چی رو گاز زدی که از لثه ات خون اومد و من ترسیدم، بعد دیدم که یه سفیدی کوچولو از لثه پایینت زد بیرون. اون موقع ها مثل الان نبود که مامان دم دستم باشه. خیلی دست تنها بودم. روزهایی که همه اش سرم به تو گرم بود و کم کم از همه دل بریده بودم. آش دندونیت رو تنهایی پختم و برای مامان هم بردم که مثلا خجالت بکشه. واقعا خوشمزه شده بود. دو سه روز بعدش هم اون یکی دندونت دراومد. هفته بعدش دایی مرتضی اینها اومدن ایران و با هم رفتیم فرودگاه. هنوز هم یادم می افته نصفه شبی چقدر خوش اخلاق بودی ته دلم یه چیزی قیلی ویلی میره. خیلی خوشحالم که نهایت با تو بودن رو اون روزها تجربه کردم. مخصوصا فردای اون روز که وسایلمون رو بستم و رفتیم کیش. فقط من و تو و آسمون آبی و دریای بی انتها...