رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

گل گندم

1391/11/6 21:24
نویسنده : Maryam
261 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه 4 بهمن

دیشب اومدم از تو کابینت بشقاب بردارم، دیدم دیگه ظرف تمیز تو کابینت ها نداریم. یاد این بخش از کتاب مادر کافی افتادیم که ملاحت برای اولین بار بهم معرفیش کرد: "مادری که عشق بورزد، تشویق کند، به موقع بی اعتنایی و توبیخ (نه توهین) نماید، به خود احترام و برای خود و همسرش وقت بگذارد، مادری کافی است." و من هنوز مادر کافی نشدم، چون مدیریت زمانم هنوز یه کمی ایراد داره. ولی خب ظهرش توی بغل خودم در حال راه رفتن، از همیشه آرومتر خوابیدی. خیلی خیلی آروم، به طوری که وقتی گذاشتمت تو جات، یه لحظه چشمهات رو باز کردی و بعد مثل فرشته ها خوابت برد. دوشنبه شب مجبور شدیم بریم خونه مامان بزرگ بمونیم، چون هم بابایی مریض بود و هم من باید صبح می رفتم شهرداری و مسیرم از اونجا خیلی نزدیکتر بود. ماشین هم که دیگه ندارم و امروز عجیب کمرم درد می کنه. این روزها همه درگیر بستری شدن ددی و سپیده اند و من خیلی دست تنهام. البته من از بودن با تو خیلی لذت می برم به شرطی که تو هم دلت هوای بابایی رو نکنه، چون بابایی رو فرستادیمش خونه مامانش که تو مریض نشی، ولی خودمون هم مجبور شدیم با مترو بریم شب اونجا بمونیم. البته یه بار هم قبل تر وقتی بابایی حالش خوب نبود، ازش خواسته بودم که بره کرج، ولی اون موقع زیر شش ماه سن داشتی و خیلی راحت پیش من می موندی. فقط از بدشانسی کلید خونه مون رو گم کرده بودم و نمی دونستم که کنار صندلی ماشین افتاده و از کلید یدک استفاده می کردم، اما به شدت نگران بودم. یه بار مدیر ساختمون بهمون زنگ زد و گفتن که انباری تون رو دزد زده. ظاهرا دزده قفل رو شکونده بوده اما وقت نکرده بود چیزی برداره. منم رفتم یه قفل درپیتی تر از اولی برای انباری خریدم و وصل کردم به درش، اما مگه دیگه تو خونه بند می شدم؟ با خودم فکر می کردم حتما کلید منو پیدا کرده و حالا که فهمیده انباری کدوم واحد با این کلید باز میشه، شب میاد سراغ خونه! خونه و زندگی رو همون جوری ول کردم و با هم رفتیم دنبال محمد. فرداش زنگ زدن گفتن دوباره انباری تون رو دزد زده و این بار فرش رو برده بود... دیشب هم در حالیکه من خودم زیاد رو به راه نبودم مجبور شدم تو رو ببرم باباییت رو ببینی و امروز دقیقا همون علایم بیماری محمد رو دارم: سردرد، کوفتگی، تب و خشکی گلو. امروز ولو شده بودم وسط هال و نا نداشتم تکون بخورم. تو هم چندین بار از من آب خواستی و من فکر کردم داری بهانه می گیری، ولی واقعا عطش داشتی و آخر سر اومدی افتادی رو من و هردوتامون از حال رفتیم. الان من تازه از خواب بیدار شدم و تو هنوز خوابی. ما هم مریض شدیم، به همین سادگی!

با اینکه به خاطر تاثیر داروها هردومون سرمایی شدیم، اما انقدر حالم داره بهتر می شه که گاهی وقتها خودم هم باورم نمیشه. به غیر از یه کمی تاخیر و فرموشکاری که احتمالا موقتیه، کلا تغییرات مثبتی رو در درونم احساس می کنم و از این بابت خوشحالم. فقط گاهی که ندونسته ناپرهیزی می کنم، مثل دیروز که بیسکوییت های دارچینی مامان بزرگ کار دستمون داد، یا بعد از پیاز خرد کردن، سگ درونم تا چند ساعت بیداره و هیچکی جرات نمی کنه نزدیکش بشه.

تازگیها عاشق شعر گل گندم شدی که مامان برات می خونه. یه مدت وقتی واسه خودت :دَدوم دَدوم" می گفتی من منظورت رو نمی فهمیدم تا اینکه بالاخره از زبون مامان شنیدم. امروز متن شعرش رو از اینترنت برات درآوردم. اگه یادم باشه یه عکس از خونه ای که پارسال همین موقع ها خریدیم (خیلی ضایع اس!) برات می گیرم، کلی عکس خوشگل هم دیدم که خاله مرضیه ازت تو موبالش داره، اونم در اولین فرصت برات می ذارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مــــــــــــــــلی
6 بهمن 91 13:35
ایجونم ایشالله که هر سه تون زود خوب بشین
قوربونت برم من با اون ددوم گفتنت تو همیشه مادر کافی بودی اما ماها انگار هیچ وقت نمی خوایم خودمون رو باور کنیم

چقدر غلط املایی و انشایی داشتم D:
مرسی عزیزم؛ اونو که مشکل داشتم اساسی، خدا پدر تو و جو فراست و سولماز رو بیامرزه، منظورم اون قسمت دومش بود که باید برای خودم و زندگیم هم وقت بذارم.
Shila
8 بهمن 91 14:01
واي مريم منم تجربه دزد اومدن داشتم خليي بده!
ايشالا زودي خوب بشين

واقعا؟ یعنی تو خود خونه تون دزد اومده؟ چه وحشتناک!
مرسی عزیزم
خاله نرگس
12 بهمن 91 10:35


مرسی عشقم :-)