رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

همه چی مثل اون روزها

1392/2/19 13:41
نویسنده : Maryam
264 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه 15 بهمن

دوسال پیش همین موقع، دقیقا بیست و یک روز بود که از بارداریم مطلع شده بودم. خیلی عجیبه که امسال حال و هوای اون روزها بدجوری برام زنده شده. ویار و احساس سرما و بی حالی و حالت انزجار از گوشتهای یخ زده توی فریزر. هوای خنک زمستون که می خوره تو صورتم، به خودم می گم عجب ظرفیتی داشتم من اون روزها که این شرایط رو تحمل می کردم. هوس پیاده روی تو پارک چیتگر، فکر کانادا که دوباره افتاده تو سرم، کلاس زبانی که دیگه نمی رم، و خیلی جالبه که امروز صدای گرومپ گرومپ بنایی هم از طبقه بالا میاد، عین همون موقع ها! وقتهایی که ولو می شدم تو تختم و کتاب می خوندم، یا بعد ها که نمی تونستم رو شکم بخوابم و روی مبل می نشستم، یا حتی وقتهایی که وسط روز چشمهام سنگین می شد و خوابم می برد و بعد با صدای پتک و چکش بیدار می شدم، به خودم می گفتم خدا کنه تا قبل از به دنیا اومدن بچه کارشون تموم شه. سه شنبه هفته پیش اینقدر حالت تهوع داشتم که مجبور شدم برم خونه مامان تا محمد غذا درست کنه و بوی غذا بهم نخوره. البته مطمئنم که خبری نیست و همه اش توهمه، چون به قول نغمه مامان ترنم باید حضرت مریم باشم تا باردار شده باشم. اما این تجربه ها منو دوباره برد به اون روزهایی که تو تازه مهمون دل من شده بودی. 

ایده حرف زدن با کوچولویی که هنوز به دنیا نیومده، سالها قبل بعد از خوندن کتابی به ذهنم رسید که تماما درد و دل یه مادر با جنینش بود. حرفهایی که می نویسی تا بمونه، یادگاری از ناب ترین احساس مادرانه! قبل از به دنیا اومدنت من هیچ درکی از دنیای پسرها نداشتم. از محمد می پرسیدم تو اگر می فهمیدی که مامانت از زمانی که توی شکمش بودی برات از احساسش نوشته و اونها رو می خوندی، چه حسی بهت دست می داد؟ اونم می گفت مسلما خیلی خوشحال می شدم و این شد انگیزه من برای نوشتن. اون اوایل همیشه نگرانت بودم، تا اینکه شروع کردی به تکون خوردن تو دلم و باورم شد که فرشته کوچولوی من واقعا وجود داره. و احساساتم عمیق شد و خواستم که از احساسم برات بنویسم. به خودم می گفتم روزی که هفته سی و هفتم رو رد کنم و هنوز توی دلم باشی، یه نفس راحت می کشم، و اون روز رسید. با اینکه محمد اون سه هفته آخر خیلی بداخلاق شده بود، اما خاطره ای که از نه ماه انتظار برای من موند، همراهه با لذت و رضایتی وصف ناشدنی. یه بارم موقع به دنیا اومدنت توی اتاق عمل، به دکترم گفتم که منتظرم ببینم که سالمه و یه نفس راحت بکشم و بعد، غرق شدم توی داشتنت، که حتی نفهمیدم روزها چه جوری می گذرن. با این همه، زمانی که گله می کردم از اینکه دیگه از هیچ کدوم ازدوستهای استخرم خبر ندارم، خاله منیره می گفت تو خیلی زودتر از اونچه که معمولا زمان می بره خودت رو با شرایط جدید وفق دادی و نباید از بقیه هم این انتظار رو داشته باشی. بهم یاد می داد که چه جوری اول صبح که بیدار می شم به فکر یه غذای سریع و سالم و مقوی باشم تا همه زمانم رو برای آشپزی صرف نکنم. بعد از شش ماهگی، دیگه واقعا زندگیم همه اش رو دور تند بود  و چیز زیادی به خاطر ندارم جز شروع غذای کمکی برای تو و چسبیدنهای مداومت و مراقبتهای دائمی برای اینکه چیزی رو تو دهنت نذاری و کار خطرناکی نکنی، تا اینکه ملاحت بهم گفت تو نی نی وبلاگ برای پسرش وبلاگ درست کرده. اینترنتمون یه هفته ای بود راه افتاده بود که رفتم تو سایتش و چون هیچی از وبلاگ داشتن نمی دونستم، تو قسمت جستجو نوشتم "میکاییل" و از بین دوتا وبلاگی که بالا آومده بود پیداش کردم. یه چند روزی نوشته هاش رو دنبال کردم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم برای تو هم وبلاگ درست کنم. یه شب که اومده بودم تا به وبلاگت سر بزنم، اتفاقی تو لیست وبلاگهای به روز شده دیدمش و براش اولین کامنت رو گذاشتم. به این ترتیب ملاحت شد اولین دوست وبلاگی من! و من از اون روز خاطرات زندگی تو رو اینجا می نویسم. گاهی برای نوشتن مجبور می شدم قید خیلی از کارها رو بزنم، ولی در نهایت خوشحالم از این که خیلی از خاطراتمون رو ثبت کردم و از دوست عزیزم ممنونم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

Shila
15 بهمن 91 22:04
مريم چرا كلاس زبان ديگه نميري؟ چرااااا
قرصي چيزي نميخوري؟ من سالها پيش براي معده ام يه قرص مي خوردم دقيقا حالت تهوعي مثل بارداري برام درست كرده بود

آخه این یه هفته ای که بین دو ترم تعطیل بودم، خواب رادین خیلی تنظیم شده بود. الان دیگه بعدازظهرها بدون اینکه به ماشین وابسته باشه می خوابه، کلا احساس کردم اینجوری مامان بهتری ام. خدا کنه تنبلی نکنم خودم تو خونه بخونم.
نه، من فکر می کنم هورمونهام به هم ریخته!
مــــــــــــــــلی
16 بهمن 91 8:19
قوربرونت برم که همیشه منو قابل می دونی اسم منو تو نوشته هات میاری ممنونم
هههههههههههه منم همیشه توهماتم از واقعیات خیلی بیشتره خیلی مواظبه خودت باش


آخه تو عشق منی، دوست خوب منی. اصلا بیشتر از بچه ها من و توییم که همزادیم!

مامان کوروش
16 بهمن 91 9:37
عزیزم ملی ادرس وبت رو برام گذاشت ، از خوندن نوشته هات لذت بردم . نوع نوشتنت رو دوست دارم و لینک نوشته ات رو می ذارم توی وبم ( البته با اجازه )
امیدوارم پسرت همیشه سلامت باشه و کنار هم خوش باشید
باز هم بهتون سر می زنم

ممنونم عزیزم، باعث افتخارمه