همه چی مثل اون روزها
یکشنبه 15 بهمن
دوسال پیش همین موقع، دقیقا بیست و یک روز بود که از بارداریم مطلع شده بودم. خیلی عجیبه که امسال حال و هوای اون روزها بدجوری برام زنده شده. ویار و احساس سرما و بی حالی و حالت انزجار از گوشتهای یخ زده توی فریزر. هوای خنک زمستون که می خوره تو صورتم، به خودم می گم عجب ظرفیتی داشتم من اون روزها که این شرایط رو تحمل می کردم. هوس پیاده روی تو پارک چیتگر، فکر کانادا که دوباره افتاده تو سرم، کلاس زبانی که دیگه نمی رم، و خیلی جالبه که امروز صدای گرومپ گرومپ بنایی هم از طبقه بالا میاد، عین همون موقع ها! وقتهایی که ولو می شدم تو تختم و کتاب می خوندم، یا بعد ها که نمی تونستم رو شکم بخوابم و روی مبل می نشستم، یا حتی وقتهایی که وسط روز چشمهام سنگین می شد و خوابم می برد و بعد با صدای پتک و چکش بیدار می شدم، به خودم می گفتم خدا کنه تا قبل از به دنیا اومدن بچه کارشون تموم شه. سه شنبه هفته پیش اینقدر حالت تهوع داشتم که مجبور شدم برم خونه مامان تا محمد غذا درست کنه و بوی غذا بهم نخوره. البته مطمئنم که خبری نیست و همه اش توهمه، چون به قول نغمه مامان ترنم باید حضرت مریم باشم تا باردار شده باشم. اما این تجربه ها منو دوباره برد به اون روزهایی که تو تازه مهمون دل من شده بودی.
ایده حرف زدن با کوچولویی که هنوز به دنیا نیومده، سالها قبل بعد از خوندن کتابی به ذهنم رسید که تماما درد و دل یه مادر با جنینش بود. حرفهایی که می نویسی تا بمونه، یادگاری از ناب ترین احساس مادرانه! قبل از به دنیا اومدنت من هیچ درکی از دنیای پسرها نداشتم. از محمد می پرسیدم تو اگر می فهمیدی که مامانت از زمانی که توی شکمش بودی برات از احساسش نوشته و اونها رو می خوندی، چه حسی بهت دست می داد؟ اونم می گفت مسلما خیلی خوشحال می شدم و این شد انگیزه من برای نوشتن. اون اوایل همیشه نگرانت بودم، تا اینکه شروع کردی به تکون خوردن تو دلم و باورم شد که فرشته کوچولوی من واقعا وجود داره. و احساساتم عمیق شد و خواستم که از احساسم برات بنویسم. به خودم می گفتم روزی که هفته سی و هفتم رو رد کنم و هنوز توی دلم باشی، یه نفس راحت می کشم، و اون روز رسید. با اینکه محمد اون سه هفته آخر خیلی بداخلاق شده بود، اما خاطره ای که از نه ماه انتظار برای من موند، همراهه با لذت و رضایتی وصف ناشدنی. یه بارم موقع به دنیا اومدنت توی اتاق عمل، به دکترم گفتم که منتظرم ببینم که سالمه و یه نفس راحت بکشم و بعد، غرق شدم توی داشتنت، که حتی نفهمیدم روزها چه جوری می گذرن. با این همه، زمانی که گله می کردم از اینکه دیگه از هیچ کدوم ازدوستهای استخرم خبر ندارم، خاله منیره می گفت تو خیلی زودتر از اونچه که معمولا زمان می بره خودت رو با شرایط جدید وفق دادی و نباید از بقیه هم این انتظار رو داشته باشی. بهم یاد می داد که چه جوری اول صبح که بیدار می شم به فکر یه غذای سریع و سالم و مقوی باشم تا همه زمانم رو برای آشپزی صرف نکنم. بعد از شش ماهگی، دیگه واقعا زندگیم همه اش رو دور تند بود و چیز زیادی به خاطر ندارم جز شروع غذای کمکی برای تو و چسبیدنهای مداومت و مراقبتهای دائمی برای اینکه چیزی رو تو دهنت نذاری و کار خطرناکی نکنی، تا اینکه ملاحت بهم گفت تو نی نی وبلاگ برای پسرش وبلاگ درست کرده. اینترنتمون یه هفته ای بود راه افتاده بود که رفتم تو سایتش و چون هیچی از وبلاگ داشتن نمی دونستم، تو قسمت جستجو نوشتم "میکاییل" و از بین دوتا وبلاگی که بالا آومده بود پیداش کردم. یه چند روزی نوشته هاش رو دنبال کردم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم برای تو هم وبلاگ درست کنم. یه شب که اومده بودم تا به وبلاگت سر بزنم، اتفاقی تو لیست وبلاگهای به روز شده دیدمش و براش اولین کامنت رو گذاشتم. به این ترتیب ملاحت شد اولین دوست وبلاگی من! و من از اون روز خاطرات زندگی تو رو اینجا می نویسم. گاهی برای نوشتن مجبور می شدم قید خیلی از کارها رو بزنم، ولی در نهایت خوشحالم از این که خیلی از خاطراتمون رو ثبت کردم و از دوست عزیزم ممنونم.