روزهای بی لب تابی
دم اومدن محمد مامان زنگ زده می گه شام بیایید اینجا، هم هی با تلفن ور می ره. می گم دست نزن دارم با مامانی حرف می زنم. تلفن رو که قط می کنم می گم می خواهیم بریم خونه مامانی. می گه مامایی (مامانی)، دَ دَ، پا (پاشو)!
دارم لباس تنش می کنم که بریم بیرون، بازیش گرفته هی پا می زنه. می گم مامان جان من الّاف تو ام؟ می گه نه.
شکلات سنگی ها رو پیدا کرده، می گه دَ (سنگ)، خیالم راحت می شه که پس فهمیده خوردنی نیست. بعد میام می بینم داره با شیطنت بهش زبون می زنه و منو می پاد.
ارمغان شال منو سر کرده، انقدر می گه مامان، مامان که مجبور شد درش بیاره. اون وقت ازش گرفتدش میاره می ده به من.
بطری شیر رو از یخچال دراوردم، یادش افتاده که برای گربه ها شیر می ریختیم، می گه مئو.
حواسم بهش نیست، می بینم توپ به دست داره از حموم میاد بیرون. نگاه می کنم می بینم توپش خیسه. اول فکر کردم کف حموم خیس بوده و توپش اتفاقی افتاده تو حموم، بعد نگاه می کنم می بینم حموم خشکه اما دور و بر توالت فرنگی؟...!
فرداش دوباره طبق عادت در حموم رو نبسته بودم، اومدم می بینم دستش تو توالت فرنگیه، منو نگاه می کنه می گه آب. دستهاش رو شستم و ضد عفونی کردم. براش توضیح دادم که این کار خوبی نیست، توالت کثیفه، دفعه بعد بردمش تو حموم بشورمش انگشت اشارع اش رو تکون می ده و می گه نچ نچ، اَه اَه.
باهاش عمو زنجیرباف بازی کردم، رسیده به اون قسمتش که بابا اومده، منو نگاه می کنه با تعجب منتظره باباشه می گه بابا.
داره سی دی می بینه، میگم حاضر شو بیا بریم بیرون، با تلویزیون خداحافظی می کنه می گه بای بای.
پوشک پاش نیست، رفته رو سرامیکها جیش کرده، بهش می گم هر وقت جیش کردی به مامان بگو، می گه مامان، جیش!
بهش می گم دیروز رفتی خونه مامانی نون خریدی، می گه نه. می گم چرا، می گه پو (پول)، می گم پول نداشتی؟ می گه نه!
آقای پستچی برای باباش نامه آورده، بهش می گم نگهش دار شب که بابا اومد بدیمش به بابا. نامه رو همین جوری تو دستش نگه داشته تا باباش بیاد: