پایان هیجده ماهگی
جمعه 25 اسفند
بیشترین چیزی که تو زندگی حالم رو خوب می کنه، یکی نشستن تو سایه خنک یه طبیعت بکره، آهنگ "پنجره ها رو وا کن" شهر و شهرام صولتی، و یکی هم بوی بهاره که این روزها تو هوا پیچیده. انگار آخرین روزهای این سال چپ اندر قیچی قراره برام یه جور دیگه رقم بخوره و این روزها با اینکه اکثرا مریضم، اما یه سبکی خاصی رو در وجودم حس می کنم. آدمهای دور و برم همون آدمهای همیشگی اند با همون ویژگی ها. اما من انگاری عوض شدم، دارم یه آدم دیگه می شم.
برای اولین بار تو زندگیم، هوس خونه تکونی زده به سرم و دارم خرت و پرت هایی رو که همین جوری از خونه مامانم بردم خونه جنت آباد و از اونجا آوردم اینجا رو سر حوصله مرتب می کنم و به غیر از اون، نظافت هایی که همیشه سرسری انجام دادم کلی کار تلنبار شده برام باقی گذاشته. هر از گاهی هم یه گریزی می زنم به خاطره ها و یادم میاد که مثلا پارسال همین موقع ها، درست شب چهارشنبه سوری از مسافرت یه هفته ای کیش برگشتیم و یکراست از فرودگاه رفتیم خونه دایی جمشید. کلی از اونجا برات لباس خریده بودم و تمام امسال مجبور نشدم با این قیمت های سر به فلک کشیده راهی مراکز خرید بشم. یاد سال قبلش می افتم که با مرضیه می رفتیم نمایشگاه پارک ارم، یا خودم با اون حال ویار و سرماخوردگی پاشدم تنهایی رفتم خرید شب عید. یاد ماهی خوشگلایی که محمد آورد و هیچ کدومشون به سال جدید نرسیدند. یا قبل ترش که هوس راهپیمایی 22 بهمن رو کرده بودم که بیست سال پیش رفته بودم و گلایل هایی که از هلیکوپتر می انداختند و شیرینی دانمارکیش!
از این هوس های عجیب غریب زیاد داشتم. صبحونه خونه خاله محبوبه، قورمه سبزی دستپخت عمه، هوس تمشک که تو شمال از بوته ها می چیدیم. کلی از محمد خواهش کردم یه روز برای صبحونه بریم هتل لاله که به جاش رفتیم اول جاده امامزاده داوود، یا شام هتل استقلال. بیشتر هوس تکرار خاطره ها رو می کردم. جمعه شب ها با محمد می رفتیم میدون اتریش بستنی می خوردیم و بر می گشتیم خونه سریال مختارنامه رو تماشا می کردیم...
الان دوسال از اون روزها می گذره. دوسالی که عین برق و باد گذشت و فرشته کوچولی من دو روزه که واکسن یک سال و نیمگی اش رو هم زده و امروز صبح که بیدار شد، حالش خیلی بهتر بود. عجب غولی ساخته بودم از این واکسنش!