اشکهای یخی
جمعه 22 دی
تنها اتفاق خوشایندی که این روزها می تونه یخ درونم رو ذوب کنه تویی که هر از گاهی میای پیشم و به یه بوسه یا آغوش مهمونم می کنی. من و تو از همیشه بیشتر به هم وابسته شدیم. اما آیا من ناخواسته به بچه ام آسیب زدم؟ اینکه بچه من چندین ماهه که وزن نگرفته، برای خواب روزش به ماشین وابسته اس و بقیه وقتها هم همه اش به من می چسبه و نق می زنه، کوتاهی منو می رسونه؟ من از تک تک لحظه های بودن با تو لذت می برم. از کلمه های جدیدی که یاد می گیری، از مدام تکرار کردن "پوب" وقتی توپت رو می خوای، از "پپو" گفتنت به جای پتو، "بائو" به جای جارو. از اینکه تک تک اعضای صورت منو نشون می دی و می خوای که اسمشو بگم و از کشف ابرو و مژه و لُپ و سوراخ بینی خنده می شینه رو لبهات، از اینکه چشم و گوش و جیش و جیز و تازگیها هم شیر رو مثل هم می گی، از اینکه دستت رو بلند می کنی و وسایل رو میز رو بر می داری، از اینکه لیوان رو می گیری دستت و من می برم زیر شیر پُرش کنی و به گلدونها آب بدی، از کمک کردنت تو بستن چمدون برای مسافرت، اصرار برای چسب زدن به پوستر گربه هات، در آوردن جورابهات قبل از بیرون رفتن از خونه، از تقلید صدای سگ و گربه و گاو و الاق و ببعی و جوجه و موش، از اسب و ببر و طوطی گفتنت، از علاقه زیادی که به کتاب خوندن داری، از سی دی خواستنت وقتی که حوصله ات سر می ره، از اینکه یاد گرفتی خودت با لیوان آب بخوری و حالا کم کم دیگه وقتشه که شیشه رو هم بذاری کنار، از شبهایی که اگه سرد یا گرمت نباشه از همیشه بهتر می خوابی و از اشکهات که تازگیها خیلی زود سرازیر می شه. من عاشق تک تک کاراتم پسرک خوبم...