رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

در آستانه هفده ماهگی

1391/11/18 22:12
نویسنده : Maryam
286 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه

هوس صبحونه بالای کوه، عدسی های دارآباد، املت های درکه، خریدهای دم عید توی شلوغی، دوباره کنکور کارشناسی ارشد معماری که فردا اصلا حسش نیست برم... چقدر من خواب بودم پارسال، اصلا چه ام شده امسال، چرا همه اش می رم توی خاطره ها؟! محمد رو راضی کردم یکشنبه ببردمون مرکز خرید بوستان چیزهایی رو که قبلا نشون کرده بودم خریدم، بعدشم ذرت مکزیکی بدون سس و ادویه که همونش هم غنیمت بود. تو هم که هی "دا" "دا" که من قارچهای قاطی ذرتها رو بهت بدم. خوش به حال محمد که ذرتش این قدر خوشمزه بود، ولی من که توبه کردم ناپرهیزی کنم، همون یه پنجشنبه که با نرگس رفتیم کرج مرغ سوخاری خوردیم و جفتمون عذاب وجدان گرفته بودیم، بس ام بود. اون به خاطر نی نی تو دلیش و منم به خاطر رژیم هومیوپاتی. بعدشم کلی تاوان پس دادیم کلی هم از محمد که مواقع عادی میگه این بهترین بچه دنیاس حرف شنیدم که نربیت این بچه مشکل داره! خلاصه مجبور شدم با شرمندگی براش توضیح بدم که داستان اینه تا یه کم کوتاه اومد. ولی انصافا اینقدر بی تابی کردی که  جمعه پاشدیم توفیق اجباری رفتیم هایپراستار. یادش به خیر اون روزهایی که اگه صدهزارتومن خرید می کردی کلی کلاس داشت! دوشنبه برات سوپ قارچ درست کردم با گراتن بادمجون و قارچ که از بس خوابت می اومد خیلی کم خوردی ولی بازم همه اش "دا" "دا". اما همین گرسنه خوابیدنت باعث شد بعد از دوشب که داشتم عادتت می دادم تا صبح شیر نخوری، برنامه مون به هم بخوره. ولی همچنان روزها شیشه تعطیله و خوشبختانه تو هم اصرار نمی کنی. بنابراین شیر خوردنت محدود شده به یه بار قبل از خواب و احیانا یه بار هم در طول شب. دیروز صبح محمد قبل از رفتنش من و تو رو رسوند مترو و با هم رفتیم بازار و اینقدر، اینقدر، اینقدر بهمون خوش گذشت که حد نداره. اسبها، قطار، پرسه زدن واسه خودت از این مغازه به اون مغازه، خودسری های شیرینت که اگه فقط منو تو باشیم عاشقشم، ولی یه موقعهایی مثل اون روز که با نرگس رفته بودیم خرید، یه کوچولو خسته ام می کنه که باعث شد یه آن چشم ازت بردارم و بیام ببینم که می خواستی سوار پله برقی هایی از که طبقه پایین میاد بالا بشی و همون اولش خوردی زمین و نمی تونی پاشی! دیروز به محمد گفتم به خدا اگه مامانم اینقدر که من امروز با رادین بهم خوش گذشت با بچگی های من حال کرده باشه. آخه همین دیروزش به این کشف بزرگ نائل شده بودم که اگه خودم به خاطر کمال گرایی همه رفتارام رو نبرم زیر سئوال، شاید شوهرم هم راحت تر بتونه به ارزش کارم پی ببره. یه معلم زبان هم داشتیم که می گفت اگه شما نتونید خودتون رو ابراز کنید هرگز پیشرفت نخواهید کرد، پس تعجبی نداره که من هشت ساله دارم درجا می زنم. حدودای ساعت دو بود که درست وسط بازار، بچه به بغل، خریدهام هم تو دستم، یاد این خاطره محمد که حداقل سالی یکی دوبار تعریف می کنه افتادم که تا وسط دریا شنا کرده بود و برای برگشتنش انرژی نداشت. تا برسم به خیابون اصلی خوابت برد و من اینقدر از اینکه توی شلوغی خوابت برده خوشحال شدم که فقط با لذت نگاهت می کردم. اینم عکس رادین که رفته بود روی چرخ دستی وایساده بود و پایین نمی اومد:

توی حول و حوش یکسالگیت، وقتی بچه های یکسال و نیمه رو می دیدم کاملا می تونن ارتباط برقرار کنن و منظورشون رو کامل می رسونن، نمی توستم تصور کنم که توی شش ماه این همه بشه تغییر کرد. همه اش منتظر اون روزی بودم که تو هم هیجده ماهه بشی و حالا که این همه خواستنی شدی، این همه کلمه های جدید می گی و کارهای بامزه می کنی، به خودم می گم کاشکی ثانیه های این روزها از همیشه طولانی تر بگذرن تا من غرق شم تو دنیای شیرین کودکانه تو. امشب که داشتم می خوابوندمت یاد اون دو جلسه آکواژیمناستیک افتادم که پارسال با پریسا رفتم. محمد میومد منو می رسوند دم بیمارستان صارم و با تو برمی گشت خونه، بعد دوباره میومد دنبالم و تو این فاصله یکی دو ساعته بهت شیرخشک می داد. چقدر نگران بودم که از عهده اش بر نیاد ولی کاملا تو نگهداری از تو مسلط بود. چقدر کوچولو بودی و من دوست داشتم که همین قدری بمونی. با ارمغان رفتیم آرایشگاه که اون تو رو نگه داره و من موهامو رنگ کنم. همون  رنگ زیتونی با دکلره که همیشه دلم می خواست. همه اش فکر می کردم علی و نرجس برای دیدنت میان و می خواستم که حسابی به خودم برسم. یادمه اون لباس میمونت رو تنت کرده بودم که خود ارمغان برات خریده بود. اونقدر این لباست رو دوست داشتم که فکر کنم تمام زمستون اون سال همه اش اونو پوشیدی. لباسهاتو مرتب چک می کردم که همین طوری که تند تند داری بزرگ می شی هیچ کدومشون جا نمونه و برات کوچیک بشه و برای اینکه آب دهنت که همیشه می اومد لباسهاتو خیس نکنه همیشه پیشبند داشتی. حالا اونقدر بزرگ شدی که یاد گرفتی نقاشی بکشی، تا چشمت به مداد و کاغذ می افته، انگشت اشاره ات رو می ذاری روش و می گی "دَ دَ" و شروع می کنی به خط خطی کردن، بعد من کلی ذوق می کنم و می گم مامانی چقدر خوشگل کشیدی و تو می گی "به به". غذاتو که می خوری، دستت رو می بری بالا و می گی "بَ" یعنی سیر شدم. تفریحت شده صبحها که می خوام رختخوابها رو جمع کنمع میای وا میسی روش و نمی ذاری. بعدشم "دَع دَع" و دستهاتو میاری جلو که کمک کنی بذاریمشون بالا. یاد گرفتی هرچی رو که می خوای می گی "بده". تا بهت می گم شعر بخونفوری شروع می کنی "دَ...دُم". هر وقت پوشکت رو کثیف می کنی و ازت می پرسم پی پی کردی، خودت می گی "اُخ اُخ". تا می شینی تو ماشین "نانای" می خوای. "اَبِ" رو هم به جای باشه استفاده می کنی، هم آره. وقتی منتظر آسانسور هستیم، می شماری تا درش باز شه: "دو". یاد گرفتی سی دی رو بذاری تو دستگاه، بعد دستت رو میاری بالا می گی "نه، نه" که من بزنم بیاد بیرون، تو با انگشت اشاره ات سی دی رو در بیاری و یکی دیگه بذاری جاش. به کلید هم مثل سی دی می گی "جی دی" و عشقت اینه که یه کلید و یه قفل پیدا کنی. اگه دوست نداشته باشی تو حموم یا یه اتاقی بمونی، پشت سر هم می گی "بیعو" که ببرمت بیرون. عاشق نارنگی هستی و وقتی هم که کسی رو ناز می کنی، به اونم می گی "نایی". نی نی و پشونی رو مثل هم می گی "نی نی". دستت رو می ذاری رو دلت و می گی "دِ". هرکی نون بخره از در بیاد تو، قبضه می کنی و یه مدت طولانی تو دستت نگه می داری. تلفن رو برمی داری و می گی "دایی"، "عمو". من و بابایی کارمون شده بشینیم کارهای جدید تو رو تماشا کنیم و به داشتنت افتخار کنیم. دیوونه این حرکت غذا دادن به ببرت ام:


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مــــــــــــــــلی
19 بهمن 91 8:11
ای قوربونش برم من با اون دا خوردنش
خودتم خیلی نایی نایی
مریم میکاییل اصلا تو حرف زدن پیشرفته خوبی نداره !!!

فدای تو، ملی این روزهای آخر دلم برات یه ذره شده همه اش منتظر یه خبر جدیدم ازت.
ما یه تلفن قدیمی داریم الان دیگه اسباب بازی رادین شده، پشتش یه دکمه داره که روش نوشته P-T و برای تنظیمات تن و پالسه، هر وقت اونو می بینم یاد میکی می افتم که به اسب می گه پیتی، اون دفعه یه پست نوشته بودی کلی از حرفهاش و شیرین کاریهاش نوشته بودی، چرا الکی واسه بچه مردم حرف در میاری؟! ;-)
مامان کوروش
19 بهمن 91 10:58
چه هوس هایی کردی باعث شدی منم کلی ویار کنم ! منم دلم می خواد برم خرید بعد اینقدر چیز میز بخرم که دیگه نتونم راه برم ... واقعا خیلی جالبه که بچه ها از لحظه ای که دنیا می اند هر روزشون نسبت به دیروز متفاوت تره و کلی چیزهای جدید یاد می گیرند . چقد این عکس نازه با اون لبهای غنچه اش

آخ گفتی چقدر دلم تنگ شده برای اون روزهایی که دستم جا نداشت، الان همین بچه خودش ده-یازده کیلو به بار آدم اضافه می کنه. تازه رادین جزو بچه های ریزه میزه کم وزنه! قربونت برم عزیزم، محبت داری.
خاله نرگس
20 بهمن 91 19:59
به به. ، به این خاله نرگس و نقش پر رنگش در این پست

:-) :-*
مـــــــــــــــــــــلی
22 بهمن 91 14:04
مریم قلبم تو حلقمه خووووووو
چی شذ تو رو خدا ؟؟؟ حوند یا نه ؟؟؟

نه عشقم خیالت راحت، توهم گرفته بودم، بعدشم این چند روز اصلا اینترنت نداشتیم!
هدیه
22 بهمن 91 17:24
اخه تو چقدر نایی الوچه.میخوام قورتت بدم اخه.مریم جووووووووون امیدوارم همیشه پر از حسهای خوب و خوش باشی

مرسی دوستم، به خاطر همه انرژی های مثبت و همراهی های قشنگت، خوشحالم که تو رو دارم، منم برات همین آرزوها رو دارم <3
Nasi
22 بهمن 91 20:58
قربونش برم با اون بازي كردن خوشگلش . اخ كه چه عالمي داره بيرون رفتن با اين فسقليا، ادم محو حركات و رفتارشون ميشه بس كه شيرينن.
مريم هوسايي كردي و كردي كبابم ... مواظب خودت باش گل پسري رو ببوس

فدات شم، من که خیلی دوست دارم همه اش با رادین برم بیرون، اگه هوا تمیز باشه معمولا کمتر خونه می مونم... راستی تو چی کار می کنی با این حس های دوباره، تکرار خاطره ها! تو هم پرنیان خوشگلم رو ببوس، مواظب خودت و کنجد هم باش :-*
آرزو
24 بهمن 91 1:09
وای چه خوشمزه شده این پسرمون کلی کیف کردم از شیرین کاری هاش . خدا حفظش کنه براتون و تنش همیشه سلامت باشه.

ممنونم آرزو جون، دیگه فکر کنم الان خوشمزه ترین سن شون باشه ;-) آرمین تپلی رو ببوس
مامان کیانمهر
7 اسفند 91 15:54
الهی کیانمهر هم حسابی بامزه شده و ... یه عالمه حرف.
به امید دیدار.


کوچ کولوی خوشگل چلوندنی، واقعا که دیگه دلم براش یه ذره شده. همین روزها یه برنامه می ذارم ببینیم همو.
ارکیده
22 اسفند 91 17:35
ای جووووووووووووونم...مریم خدا پسرتو واست نگه داره...خیلی شیرین و بامزه است

مرسی عزیزم، تو همون دوست قدیمی و همساده جدیدی؟ ;-)
ارکیده
6 فروردین 92 22:15
اره عزیزم خودمم

;-)