در آستانه هفده ماهگی
چهارشنبه
هوس صبحونه بالای کوه، عدسی های دارآباد، املت های درکه، خریدهای دم عید توی شلوغی، دوباره کنکور کارشناسی ارشد معماری که فردا اصلا حسش نیست برم... چقدر من خواب بودم پارسال، اصلا چه ام شده امسال، چرا همه اش می رم توی خاطره ها؟! محمد رو راضی کردم یکشنبه ببردمون مرکز خرید بوستان چیزهایی رو که قبلا نشون کرده بودم خریدم، بعدشم ذرت مکزیکی بدون سس و ادویه که همونش هم غنیمت بود. تو هم که هی "دا" "دا" که من قارچهای قاطی ذرتها رو بهت بدم. خوش به حال محمد که ذرتش این قدر خوشمزه بود، ولی من که توبه کردم ناپرهیزی کنم، همون یه پنجشنبه که با نرگس رفتیم کرج مرغ سوخاری خوردیم و جفتمون عذاب وجدان گرفته بودیم، بس ام بود. اون به خاطر نی نی تو دلیش و منم به خاطر رژیم هومیوپاتی. بعدشم کلی تاوان پس دادیم کلی هم از محمد که مواقع عادی میگه این بهترین بچه دنیاس حرف شنیدم که نربیت این بچه مشکل داره! خلاصه مجبور شدم با شرمندگی براش توضیح بدم که داستان اینه تا یه کم کوتاه اومد. ولی انصافا اینقدر بی تابی کردی که جمعه پاشدیم توفیق اجباری رفتیم هایپراستار. یادش به خیر اون روزهایی که اگه صدهزارتومن خرید می کردی کلی کلاس داشت! دوشنبه برات سوپ قارچ درست کردم با گراتن بادمجون و قارچ که از بس خوابت می اومد خیلی کم خوردی ولی بازم همه اش "دا" "دا". اما همین گرسنه خوابیدنت باعث شد بعد از دوشب که داشتم عادتت می دادم تا صبح شیر نخوری، برنامه مون به هم بخوره. ولی همچنان روزها شیشه تعطیله و خوشبختانه تو هم اصرار نمی کنی. بنابراین شیر خوردنت محدود شده به یه بار قبل از خواب و احیانا یه بار هم در طول شب. دیروز صبح محمد قبل از رفتنش من و تو رو رسوند مترو و با هم رفتیم بازار و اینقدر، اینقدر، اینقدر بهمون خوش گذشت که حد نداره. اسبها، قطار، پرسه زدن واسه خودت از این مغازه به اون مغازه، خودسری های شیرینت که اگه فقط منو تو باشیم عاشقشم، ولی یه موقعهایی مثل اون روز که با نرگس رفته بودیم خرید، یه کوچولو خسته ام می کنه که باعث شد یه آن چشم ازت بردارم و بیام ببینم که می خواستی سوار پله برقی هایی از که طبقه پایین میاد بالا بشی و همون اولش خوردی زمین و نمی تونی پاشی! دیروز به محمد گفتم به خدا اگه مامانم اینقدر که من امروز با رادین بهم خوش گذشت با بچگی های من حال کرده باشه. آخه همین دیروزش به این کشف بزرگ نائل شده بودم که اگه خودم به خاطر کمال گرایی همه رفتارام رو نبرم زیر سئوال، شاید شوهرم هم راحت تر بتونه به ارزش کارم پی ببره. یه معلم زبان هم داشتیم که می گفت اگه شما نتونید خودتون رو ابراز کنید هرگز پیشرفت نخواهید کرد، پس تعجبی نداره که من هشت ساله دارم درجا می زنم. حدودای ساعت دو بود که درست وسط بازار، بچه به بغل، خریدهام هم تو دستم، یاد این خاطره محمد که حداقل سالی یکی دوبار تعریف می کنه افتادم که تا وسط دریا شنا کرده بود و برای برگشتنش انرژی نداشت. تا برسم به خیابون اصلی خوابت برد و من اینقدر از اینکه توی شلوغی خوابت برده خوشحال شدم که فقط با لذت نگاهت می کردم. اینم عکس رادین که رفته بود روی چرخ دستی وایساده بود و پایین نمی اومد:
توی حول و حوش یکسالگیت، وقتی بچه های یکسال و نیمه رو می دیدم کاملا می تونن ارتباط برقرار کنن و منظورشون رو کامل می رسونن، نمی توستم تصور کنم که توی شش ماه این همه بشه تغییر کرد. همه اش منتظر اون روزی بودم که تو هم هیجده ماهه بشی و حالا که این همه خواستنی شدی، این همه کلمه های جدید می گی و کارهای بامزه می کنی، به خودم می گم کاشکی ثانیه های این روزها از همیشه طولانی تر بگذرن تا من غرق شم تو دنیای شیرین کودکانه تو. امشب که داشتم می خوابوندمت یاد اون دو جلسه آکواژیمناستیک افتادم که پارسال با پریسا رفتم. محمد میومد منو می رسوند دم بیمارستان صارم و با تو برمی گشت خونه، بعد دوباره میومد دنبالم و تو این فاصله یکی دو ساعته بهت شیرخشک می داد. چقدر نگران بودم که از عهده اش بر نیاد ولی کاملا تو نگهداری از تو مسلط بود. چقدر کوچولو بودی و من دوست داشتم که همین قدری بمونی. با ارمغان رفتیم آرایشگاه که اون تو رو نگه داره و من موهامو رنگ کنم. همون رنگ زیتونی با دکلره که همیشه دلم می خواست. همه اش فکر می کردم علی و نرجس برای دیدنت میان و می خواستم که حسابی به خودم برسم. یادمه اون لباس میمونت رو تنت کرده بودم که خود ارمغان برات خریده بود. اونقدر این لباست رو دوست داشتم که فکر کنم تمام زمستون اون سال همه اش اونو پوشیدی. لباسهاتو مرتب چک می کردم که همین طوری که تند تند داری بزرگ می شی هیچ کدومشون جا نمونه و برات کوچیک بشه و برای اینکه آب دهنت که همیشه می اومد لباسهاتو خیس نکنه همیشه پیشبند داشتی. حالا اونقدر بزرگ شدی که یاد گرفتی نقاشی بکشی، تا چشمت به مداد و کاغذ می افته، انگشت اشاره ات رو می ذاری روش و می گی "دَ دَ" و شروع می کنی به خط خطی کردن، بعد من کلی ذوق می کنم و می گم مامانی چقدر خوشگل کشیدی و تو می گی "به به". غذاتو که می خوری، دستت رو می بری بالا و می گی "بَ" یعنی سیر شدم. تفریحت شده صبحها که می خوام رختخوابها رو جمع کنمع میای وا میسی روش و نمی ذاری. بعدشم "دَع دَع" و دستهاتو میاری جلو که کمک کنی بذاریمشون بالا. یاد گرفتی هرچی رو که می خوای می گی "بده". تا بهت می گم شعر بخونفوری شروع می کنی "دَ...دُم". هر وقت پوشکت رو کثیف می کنی و ازت می پرسم پی پی کردی، خودت می گی "اُخ اُخ". تا می شینی تو ماشین "نانای" می خوای. "اَبِ" رو هم به جای باشه استفاده می کنی، هم آره. وقتی منتظر آسانسور هستیم، می شماری تا درش باز شه: "دو". یاد گرفتی سی دی رو بذاری تو دستگاه، بعد دستت رو میاری بالا می گی "نه، نه" که من بزنم بیاد بیرون، تو با انگشت اشاره ات سی دی رو در بیاری و یکی دیگه بذاری جاش. به کلید هم مثل سی دی می گی "جی دی" و عشقت اینه که یه کلید و یه قفل پیدا کنی. اگه دوست نداشته باشی تو حموم یا یه اتاقی بمونی، پشت سر هم می گی "بیعو" که ببرمت بیرون. عاشق نارنگی هستی و وقتی هم که کسی رو ناز می کنی، به اونم می گی "نایی". نی نی و پشونی رو مثل هم می گی "نی نی". دستت رو می ذاری رو دلت و می گی "دِ". هرکی نون بخره از در بیاد تو، قبضه می کنی و یه مدت طولانی تو دستت نگه می داری. تلفن رو برمی داری و می گی "دایی"، "عمو". من و بابایی کارمون شده بشینیم کارهای جدید تو رو تماشا کنیم و به داشتنت افتخار کنیم. دیوونه این حرکت غذا دادن به ببرت ام: