رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

پایان هفده ماهگی

1391/12/7 20:27
نویسنده : Maryam
262 بازدید
اشتراک گذاری

 

خاله اش می گه باز که موهای این بچه رو کوتاه کردی... داییش می گه چرا بلوز شلوار صورتی براش خریدی... مامان آرزوش می گه خیلی دلم می خواد یک بار ببریش پیش دکتر مدنی... خب من این جوری از بچه داریم لذت می برم و هرجور دلم بخواد بزرگش می کنم!

اومدیم از جلوی بانک رد شیم، سه نفر تو صف خودپرداز بودند. تا صف رو دیدی فکر کردی صف نونواییه، می گی مو! بعضی وقتها امیرسعید از مدرسه میاد خونه ما، واسه همین هرجا تا صدای زنگ آیفن رو بشنوی می گی دایی. توی راه خونه مامان، بهت می گم داریم می ریم خونه مامانی دوست داری؟ می گی نه. می گم مامانی رو دوست نداری؟ می گی نه. خاله رو دوست داری؟ نه. می گی بابا، می گم بابا رو دوست داری؟ می گی نه. مامان رو دوست داری؟ نه. عمو رو دوست داری؟ نه. می گم پس کی رو دوست داری؟ می گی دایی. می گم فقط دایی رو دوست داری؟ می گی اَبه (آره)! داشتی با محمد بازی می کردی، اومده ازم می پرسه این بابون چیه که از من می خواد؟ گفتم نمی دونم. امروز رفتیم تو بالکن اتاق علیرضا تفنگ حباب سازی که برات خریدم رو امتحان کنیم، تا برگشتیم تو اتاق ناراحت شدی اتاقشو نشون می دی می گی بابون (بالکن). صبح می گم برو جورابات رو بیار پات کنم بریم با هم باتری بخریم، رفتی هرچی جوراب تو کشو بوده آوردی می دی به من. موبایل منو برداشتی رفتی یه گوشه باهاش بازی کردی و همونجا گذاشتیش، صدای مسیجش در اومده دارم دنبالش می گردم، فهمیدی چی می خوام اشاره می کنی به رختخوابها می گی اینا (ایناهاش).  یه بار تا صبح نذاشتی بخوابیم، صبح محمد می پرسه دیشب می خواست بره دَدَ؟ منم که تازگیها آلزایمر گرفتم یادم نمی اومد. بعدا دقت کردم دیدم وقتی که می خوای بخوابی گیر می دی دستت رو بذاری زیر بغل من و می گی دَع..دَع.. (دست). از بس وقتی تو ماشین بهانه گرفتی بهت گفتم ماشین ها رو نگاه کن، خودت تا حوصله ات سر می ره از شیشه بیرون رو نگاه می کنی و می گی مایی (ماشین).

کامپیوتر خراب شده واسه نوشتن همین چند خط ناقابل مجبور شدم کاغذ و مداد بردارم هی برم یه جا قایم شم تو اون سی چهل ثانیه ای که تا پیدام کنی یه چیزی بنویسم. وقتهایی که حق به جانب می خوای دست پیش بگیری، بالا رو نگاه می کنی و تکون نمی خوری که دعوات نکنم. آخرین قوطی شیرخشکت رو دیشب باز کردم نمی دونم بازم برات بگیرم یا نه. ماه دیگه واکسن داری از الان عزا گرفتم شک دارم که اصلا لازم باشه. پارسال دو روز مونده به عید در به در دنبال یه جایی می گشتیم که واکسن شش ماهگیت رو بزنیم.

همه همدم تنهاییم، بهترین دوست روزهای زندگیم، بیشتر از همه دنیا تویی که به من نزدیکی. بغلت می کنم و با هم می ریم بیرون و باهات حرف می زنم، درد دل می کنم، راجع به لباسم و رنگ موهام ازت نظر می خوام و تو با یه لبخند تایید، منو از توجه خودت سیراب می کنی. مرسی که عشقمی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان کوروش
28 بهمن 91 8:59
هفده ماهگی رادین جون مبارک باشه

مرسی عزیزم، کامپیوترمون خرابه با موبایل نمی تونم تو قسمت ارسال مطلب جدید چیزی بنویسی سضسم. در اولین فرصت تکمیلش می کنم... بازم ممنون