رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

بهانه ای برای نوشتن

جمعه 2 دی 90   وقتی به این فرشته معصومی که سه ماهه زندگی من رو متحول کرده فکر می کنم، به وضوح درمی یابم که دیگه هرگز بدون اون نمی تونم زندگی کنم. عاشق حرکات صورتشم وقتی که داره چرت می زنه. بارها و بارها ازش تو این حالت فیلم گرفتم و هنوز اونقدر برام جذابه که وقتی چشمهاش بسته است و گوشه لبش رو کج می کنه و سرش رو می ده عقب، دیوونه اش می شم. هنوزم مثل روزهای اول دوست دارم به این موجود کوچولویی که از وجود خودمه نگاه کنم و باهاش بیشتر آشنا بشم. به دنیای کوچیک ما که با اومدنت اینقدر شیرینش کردی خوش اومدی مامانم. خوشحالم از اینکه تو رو داریم و خوشحالم که آماده اومدنت بودیم. با مرضیه و مامان برای خریدن تک تک وسایلت ساعتها وقت گذاشتیم و اتاق...
23 خرداد 1392

ماجراهای رادین و مامان

یکشنبه ٨ اردیبهشت جدیدا یه سی دی برات خریدم، صدای حیوونها رو با شعر می گه، تو هم با دقت گوش می کنی. یه بلز خریدم 95 هزار تومن. محمد به ندرت میاد وبلاگت رو می خونه، ولی اگه اینو ببینه کلی از دست من حرص می خوره! یه پازل پنجاه در هفتاد خریدم، 12 تا تیکه بزرگ داره، همه حیوونهای جنگل رو توش داره، خودم خیلی دوستش دارم. چند تا کتاب جدید خریدم، چون دیگه حوصله خوندن اون کتاب قبلی ها رو نداشتم. ولی تو هنوزم دوستشون داری. یه کوله پشتی که من می گم ببره تو میگی مئو. بیه لباس سه تیکه سایز دو هم اینترنتی خریدم که از بس خوشگل بود، با اینکه می دونستم برات کوچیکه ولی گفتم میدیمش به نی نی دایی مصطفی. جمعه رفته بودیم کرج، طبق معمول یه پارچه پهن کرده بودم رو...
13 خرداد 1392

همه چی مثل اون روزها

یکشنبه 15 بهمن دوسال پیش همین موقع، دقیقا بیست و یک روز بود که از بارداریم مطلع شده بودم. خیلی عجیبه که امسال حال و هوای اون روزها بدجوری برام زنده شده. ویار و احساس سرما و بی حالی و حالت انزجار از گوشتهای یخ زده توی فریزر. هوای خنک زمستون که می خوره تو صورتم، به خودم می گم عجب ظرفیتی داشتم من اون روزها که این شرایط رو تحمل می کردم. هوس پیاده روی تو پارک چیتگر، فکر کانادا که دوباره افتاده تو سرم، کلاس زبانی که دیگه نمی رم، و خیلی جالبه که امروز صدای گرومپ گرومپ بنایی هم از طبقه بالا میاد، عین همون موقع ها! وقتهایی که ولو می شدم تو تختم و کتاب می خوندم، یا بعد ها که نمی تونستم رو شکم بخوابم و روی مبل می نشستم، یا حتی وقتهایی که وسط روز چشم...
19 ارديبهشت 1392

روزهای بی لب تابی

دم اومدن محمد مامان زنگ زده می گه شام بیایید اینجا، هم هی با تلفن ور می ره. می گم دست نزن دارم با مامانی حرف می زنم. تلفن رو که قط می کنم می گم می خواهیم بریم خونه مامانی. می گه مامایی (مامانی) ، دَ دَ، پا (پاشو)! دارم لباس تنش می کنم که بریم بیرون، بازیش گرفته هی پا می زنه. می گم مامان جان من الّاف تو ام؟ می گه نه. شکلات سنگی ها رو پیدا کرده، می گه دَ (سنگ)، خیالم راحت می شه که پس فهمیده خوردنی نیست. بعد میام می بینم داره با شیطنت بهش زبون می زنه و منو می پاد. ارمغان شال منو سر کرده، انقدر می گه مامان، مامان که مجبور شد درش بیاره. اون وقت ازش گرفتدش میاره می ده به من. بطری شیر رو از یخچال دراوردم، یادش افتاده که برای گربه ه...
8 ارديبهشت 1392

دو کلوم درخواستی

جمعه 30 فروردین این ماه با همدیگه کلی جاهای خوب رفتیم، کلی برنامه های خوب وارد زندگیمون کردیم. زندگیمون از اون حالت یکنواختی که صبح سوار کالسکه بشی با هم بریم نون بخریم بریم خونه مامانی صبحونه بخوریم یه کم اونجا بمونیم دوباره برگردیم خونه، در اومد. قبل از عید بطور کامل از شیر گرفتمت و توی این یک ماهی که گذشته، دوبار تا حالا تا خود صبح یکسره خوابیدی و بهترین اتفاق این روزهام وقتیه که به یاد گذشته ها، شب چشمهامو می بندم و صبح باز می کنم. چند روز مونده به عید با هم رفتیم باغ وحش، دو روز اول عید رو شمال بودیم، بعد برگشتیم یه چند روزی کف کردیم تا مامان اینها رفتن مسافرت و با ماشین مرضیه بردمت توچال و با هم سوار تله کابین شدیم. بلافاصله بعد از ت...
8 ارديبهشت 1392

به مناسبت سال نو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی دوستدار که دستکم یکی در میانشان بی‌تردید مورد اعتمادت باشد و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد، درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد، تا که زیاده به خودت غرّه نشوی. و نیز آرزومندم مفی...
14 فروردين 1392