دو سال مثل برق و باد
مادرانه
و اما اون روز...
شنبه 18 آبان انتهای اتوبان همت رو دور زدم و افتادم تو همت-شرق. رادین تازه رو صندلی خودش خوابش برده بود. تعداد لاین های اتوبان واسه خودشون کم و زیاد می شدند و من دقت نمی کردم. فقط می خواستم که برسم خونه. داشتم از خستگی می مردم. لاین سمت راست رو گرفته بودم و مستقیم می رفتم که یک آن یه مانع زرد رنگ جلوم سبز شد که مسیر رو به طرف خروجی هدایت می کرد. چرا اینقدر دیر دیده بودمش. بلافاصله پیچیدم سمت چپ که تعادل ماشین از دستم خارج شد. فرمون رو گرفتم سمت راست و از جاده خارج شدم. دیگه نه دردی یادمه نه جزئیات اتفاقی که افتاد. آخرین صحنه ای که قبل از باز شدن ایربگ دیدم، در حال برخورد با تیر چراغ برق بود و و بعد یه چرخش 180 درجه که ماشین رو روی سقف متوقف...
جوجه ریزه میزه
دو سال و چهار ماه
دو سال و سه ماه
عشق مامان
آشپزی به عشق تو
پایان هیجده ماهگی
جمعه 25 اسفند بیشترین چیزی که تو زندگی حالم رو خوب می کنه، یکی نشستن تو سایه خنک یه طبیعت بکره، آهنگ "پنجره ها رو وا کن" شهر و شهرام صولتی، و یکی هم بوی بهاره که این روزها تو هوا پیچیده. انگار آخرین روزهای این سال چپ اندر قیچی قراره برام یه جور دیگه رقم بخوره و این روزها با اینکه اکثرا مریضم، اما یه سبکی خاصی رو در وجودم حس می کنم. آدمهای دور و برم همون آدمهای همیشگی اند با همون ویژگی ها. اما من انگاری عوض شدم، دارم یه آدم دیگه می شم. برای اولین بار تو زندگیم، هوس خونه تکونی زده به سرم و دارم خرت و پرت هایی رو که همین جوری از خونه مامانم بردم خونه جنت آباد و از اونجا آوردم اینجا رو سر حوصله مرتب می کنم و به غیر از اون، ن...