رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

هشت ماه و یک هفته

دوشنبه 1 خرداد امروز با محمد تخت رو جابجا کردیم و یه طرفش رو چسبوندیم به دیوار. خوبیش اینه که حالا که هنوز دلم نمیاد پیش خودم نخوابونمت، حداقل از حجم انبوه بالشهای دور و بر تخت کم میشه، شاید بابات هم بتونه از تبعید برگرده سرجای خودش! اگر می تونستیم تا قبل از اینکه راه بیفتی خونه رو عوض می کردیم خیالم خیلی راحت میشد. همه اش نگرانتم که روی این سرامیکها نخوری زمین. دیروز بالاخره چهار دست و پا هم رفتی. اون دندون پنجمی خوشگلت هم داره کم کم خودش رو نشون میده. اسمت رو دیگه کاملا می شناسی. وقتی می ذارمت توی تختت که به قول مرضیه تنها جای امن خونه مونه، لبه تخت رو می گیری و می ایستی. بعد از ظهرها هوس ددر می کنی و بهانه می گیری. ...
18 تير 1391

عشق مامانشه

سه شنبه 13 تیر عجب مزه ای داد این خواب ظهر بعد از مدتها. یادش به خیر زمان نوزادیت همین جوری بغلت می کردم و می خوابیدیم. یعنی یه پاییز و یه زمستون و یه بهار گذشت و دوباره تابستون شده؟! وای خدا زود نگذره این روزها. مامانی امروز خیلی خوشحاله ملوس. از دیروز دوباره با اشتها غذا می خوری مامان ذوق می کنه، اسهالتم دیگه کاملا خوب شده. عاشق اینی که با ما بشینی سر میز و غذاتو با دست برداری و بریزی و بپاشی و یه کمش رو هم بخوری. چقدر کار خوبی کرد بابایی سینی صندلی غذاتو آورد برات. قربونت برم که هرجا میرم دنبالم میای؛ مامان طاقت یه لحظه دوریتم نداره جوجه اردک من. می شینی یه جایی که منو ببینی و واسه خودت بازی می کنی. امروز که داشتم ظرفها رو می شستم...
18 تير 1391

این روزها

شنبه سوم تیر این روزها اگه از لحظه لحظه بودنت نهایت استفاده رو نبرم باختم. روزهایی که داره به سرعت برق و باد می گذره و گاهی حتی نمی فهمم چطوری گذشت. توی این شش هفته ای که چهارشنبه ها می ذاشتمت پیش مامان و می رفتم کلاس، دیدن دوباره ات برام معنی زندگی بود. وقتی از دور برام ذوق می کردی و تا بغلت می کردم می چسبیدی بهم، لبریز دوست داشتنت می شدم. بعضی وقتها می خوابونمت و تا میام پاشم می خندی و انگار یه کاسه آب یخ می ریزن رو سرم. بعضی وقتها سه تا انگشتت رو می بندی و با انگشت اشاره ات اشیا رو لمس می کنی و انگار دنیا رو به من می دن. گاهی تا از خواب بیدار میشی، پا میشی می شینی، گاهی هم بلافاصله چهار دست و پا میای سمت لبه تخت و من دلم هری می ریزه. ...
18 تير 1391

نه ماه و دو روز

شنبه 27 خرداد الهی قربون اون استقلال طلبیت برم که به خاطرش حاضری هرکاری بکنی. سه ماهه دارم تلاش می کنم به غذا خوردن عادتت بدم، فقط مقاومتت بیشتر شده. اصلا دیگه قاشق رو که می بینی دهنت رو محکم می بندی. پریشب یه پارچه تمیز پهن کردم رو زمین و توی بشقاب دوتا قلم گوسفند برات گذاشتم. چه عشقی می کردی با این دوتا استخون. امروز چهار پنج تا ظرف غذاتو از یخچال در آوردم و ریختم بیرون. به غذای ظهرت هم که لب نزدی. سعی کردم به زور یه کمی بهت غذا بدم، خودم غصه ام گرفت. دیدم با این وضع نمی تونم تا پنج ماه دیگه از شیر بگیرمت. نشوندمت رو صندلیت و یه سیب زمینی آب پز دادم دستت. تا آخرشو با اشتها خوردی و بازم خواستی! ...
18 تير 1391

دغدغه مادرانه

سه شنبه 23 خرداد خداییش یه نفس راحت کشیدم امروز. چه عذاب وجدانی می گرفتم هر دفعه که تو این جاده شهریار تو رو می بردم و میاوردم. آرزو داشتم سالم ترین هوای روی کره زمین رو تنفس کنی عزیزکم. مارو ببخش که موندگار این تهرون لعنتی شدیم. دلم می خواست به جای اینکه بیبی انیشتین نگاه کنی، هر روز توی طبیعت، فضای جدیدی رو تجربه می کردی. چقدر زندگی ماشینی آدم رو خسته می کنه واقعا. ...
18 تير 1391

یک روز با میکائیل

یکشنبه 7 خرداد: برای دیدن یه دوست خوب ارزشش رو داره که آدم فاصله تهران تا کرج رو چهاربار طی کنه. مدتها بود منتظر این فرصت بودم. از همون تولد یکماهگی بچه ها که دوست داشتم با هم برگزارش کنیم و موبایلش خاموش بود، تا اون روزی که ایمیلم رو چک کردم و فهمیدم برگشته ایران. توی بیمارستان همه اش خدا خدا می کردم که هم اتاقی شیم. بودن در کنارش بهم یه حس خوبی می داد. ولی اعتراف می کنم که هرگز فکر نمی کردم که باهاش دوست بشم؛ تا اون روزی که داشت بر می گشت مالزی و براش نوشتم به خاطر لطفی که توی کلاس آکواژیمناستیک به من کرده بود ممنونشم و جوابم رو داد. اولین خاطره ای که از ملاحت دارم مربوط به ماه آخر بارداریمه. یادمه توی استخر بیمارستان صارم ارشدهای کلاس...
18 تير 1391

شد پنج تا!

سه شنبه 2 خرداد بالاخره اون مروارید کوچولو پنجمیه هم نشست تو دهنت. چقدر خاله مرضیه ات ذوق کرده بود امروز. اومدم عکس بگیرم از دندونات، انقدر تکون خوردی که نتونستم. آخرشم دهنت رو محکم بستی. ظهر بعد از دو سه روز که درگیر کارامون بودیم رفتیم خونه مامان. تو آشپزخونه بودم که دیدم مامان خیلی جدی داره باهات حرف می زنه: "بی معرفت شدی به مامان سر نمی زنی؟" انقدر لحنش به نظرم جالب اومد که خنده ام گرفت. این هم از چهار دست و پا رفتنت که این همه به مامان و بابا انرژی داد: و البته این هم از پیامدهای چهار دست و پا راه افتادن!  ...
18 تير 1391

تنها در خانه

سه شنبه 19 اردیبهشت امروز بالاخره محمد دلش به رحم اومد و یه ساعتی بچه رو نگه داشت تا من به حال خودم باشم. الان هم رفتن با هم بستنی بخرن. خیلی شهامت می خواد تو دنیای نه چندان مدرن امروز که ادعا به جای سواد حرف اول رو می زنه، کاری رو که درسته انجام بدی. حالا هرچقدر هم که توضیح بدی که من تصمیم دارم بچه ام مراحل رشدش رو به طور طبیعی پشت سر بگذاره، کو گوش شنوا؟ شاید یکی از خوبیهای داشتن مامان خودسر اینه که موش آزمایشگاهی اطرافیان نمی شی. سختیش هم مال مامان بیچاره است که باید همه مسئولیتها رو تنهایی به دوش بکشه ولی کم نیاره. نوش جونت! ...
18 تير 1391