این روزها
شنبه سوم تیر
این روزها اگه از لحظه لحظه بودنت نهایت استفاده رو نبرم باختم. روزهایی که داره به سرعت برق و باد می گذره و گاهی حتی نمی فهمم چطوری گذشت. توی این شش هفته ای که چهارشنبه ها می ذاشتمت پیش مامان و می رفتم کلاس، دیدن دوباره ات برام معنی زندگی بود. وقتی از دور برام ذوق می کردی و تا بغلت می کردم می چسبیدی بهم، لبریز دوست داشتنت می شدم.
بعضی وقتها می خوابونمت و تا میام پاشم می خندی و انگار یه کاسه آب یخ می ریزن رو سرم. بعضی وقتها سه تا انگشتت رو می بندی و با انگشت اشاره ات اشیا رو لمس می کنی و انگار دنیا رو به من می دن. گاهی تا از خواب بیدار میشی، پا میشی می شینی، گاهی هم بلافاصله چهار دست و پا میای سمت لبه تخت و من دلم هری می ریزه. وقتی به لبه تخت می رسی دیگه جلوتر نمیای و دستهاتو می گیری لبه تشک و پایین رو نگاه می کنی. اونوقت محمد میگه محتاط بودنش به من رفته! یاد گرفتی وقتی می ذارمت توی استخر بادیت که ازش به عنوان تخت پارک استفاده می کنیم، از ته حنجره ات جیغ می کشی و نمی خوای تنها بمونی و محمد به من می گه خوب تربیتش نکردی!
هرکی رو می بینی که چادر نماز سرشه، فکر می کنی الانه که مثل مامان منیژه ببردت بیرون و کلی ذوق می کنی و می پری بغلش. هر آشغالی رو می بری سمت دهنت و با گوشه چشمت من یا محمد رو نگاه می کنی که بهت بگیم نه! بعد یه جوری می خندی که آدم می خواد برات بمیره. هرجا سیم ببینی فوری میری سراغش. یه کم بررسی اش می کنی و می خوریش.
کنترل رو بر می داری و میگیری سمت تلویزیون و انگشت شست هردوتا دستت رو فشار می دی روش و محمد میگه بچه ام خیلی باهوشه. تا بهت می گم بابا، این ور و اون ور رو نگاه می کنی و نگاه پرسشگرت رو به من می دوزی. وقتی میگم بوس بده، سرت رو تکون نمی دی و منتظر می مونی تا بوست کنم. وقتی تو ماشین می شینی بغلم، با پاهات همه اش با دنده ور می ری. توی راه پله ها، بلند بلند صدا در میاری و خوشت میاد از اینکه صدات تو راهرو می پیچه. گاهی که بوی غذا به مشامت میرسه، مثل شیر گرسنه داد می زنی و من یادم میفته که یک بار این صحنه رو تو باغ وحش دیده ام.
این روزها همه زندگیمی مامانی!