رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

گل گندم

چهارشنبه 4 بهمن دیشب اومدم از تو کابینت بشقاب بردارم، دیدم دیگه ظرف تمیز تو کابینت ها نداریم. یاد این بخش از کتاب مادر کافی افتادیم که ملاحت برای اولین بار بهم معرفیش کرد: "مادری که عشق بورزد، تشویق کند، به موقع بی اعتنایی و توبیخ (نه توهین) نماید، به خود احترام و برای خود و همسرش وقت بگذارد، مادری کافی است." و من هنوز مادر کافی نشدم، چون مدیریت زمانم هنوز یه کمی ایراد داره. ولی خب ظهرش توی بغل خودم در حال راه رفتن، از همیشه آرومتر خوابیدی. خیلی خیلی آروم، به طوری که وقتی گذاشتمت تو جات، یه لحظه چشمهات رو باز کردی و بعد مثل فرشته ها خوابت برد. دوشنبه شب مجبور شدیم بریم خونه مامان بزرگ بمونیم، چون هم بابایی مریض بود و هم من باید صبح می رفتم...
6 بهمن 1391

یه پسر دارم شاه نداره!

دوشنبه 25 دی  قبل از اولین باری که موهاتو کوتاه کنم، تقریبا همیشه به این سوال جواب می دادم که مگه پسره؟ دفعه دوم مرضیه دیگه رسما داشت منو مواخذه می کرد که چرا موهاشو کوتاه کردی؟ دیروز با شلوار لی و تی شرت برده بودمت برای کنترل قد و وزن، بازم دختره از اینکه کنار پرونده ات نوشته جنسیت پسر تعجب می کنه. راستی تا یادم نرفته بگم که این ماه سرافرازمون کردی: 400 گرم از چهارده ماهگی تا حالا! و اینکه شونزده ماهگیت مبارک باشه عشقم... بعدش هم رفتیم خونه مامان بزرگ و تا شب موندیم. این عکس رو اونجا ازت گرفتم.بردمت همون مغازه ای که دم درش فیل های سکه ای داره و آهنگ خوشگلی می زنه. بعد از بیست و چند سال هنوز هم فیله اونجا بود. یه نگاه بهش انداخت...
26 دی 1391

کتاب هم نایاب شد!

جمعه 24 آذر دیشب یه کتاب دستم بود راجع به تولد تا یکسالگی، که هیچ وقت نخونده بودمش. اصلا بعد از به دنیا اومدن تو، مخصوصا بعد از دوران نوزادیت، زیاد کتاب خوندن تو برنامه ام نبوده و از این بابت متاسفم. بعضی صفحه هاش رو داشتم با ولع و حسرت می خوندم: "اگرچه ممکن است ایده بسیار خوبی به نظر نرسد، ولی در اولین هفته ای که اولین فرزندتان را به منزل آورده اید، خویشاوندانتان را وادار به آمدن و اقامت در منزلتان نکنید؛ زیر ا این زمان فرصت خوبی برای ایجاد ارتباط والدین-فرزند است و خلوت و و زندگی خصوصی برای ایجاد اعتماد به نفس و مهارت و تبحر برای والدین لازم است." "بعد از سه ماهگی، اختلال خواب آثار خود را به شما نشان خواهد داد و با خود خواهید ان...
11 دی 1391

به بهانه شب یلدا

پنجشنبه 30 آذر الهی من قربون اون دوتا برامدگی کبود زیر لثه های پایینت برم که اثر هرچی داروی هومیوپاتیه از بین برده. این دوتا دندون کرسیت هم که دربیاد دیگه شونزده تا مروارید خوشگل داری که البته بعضی هاش هم به لطف قطره آهن سیاه شده. دوشنبه می خواستم ببرمت بیرون تنبلی کردم، از فرداش اونقدر هوا آلوده شد که الان همین کوههای دو وجب اونطرف تر هم دیده نمیشه. چند شب پیش بردم رو تختت بخوابونمت، چشمت افتاد به توپهای بالای کمد. عمه ات رو بعد از سه ماه می بینی اینجوری براش ذوق نمی کنی! گیر دادی پـّو که برات آوردم کلی بازی کردی و شب هم پیش خودمون خوابیدی. شب یلدای دوسال پیش تو با ما نبودی. پارسال مامان ما رو برای شام دعوت کرده بود رستوران. چه قدر ...
30 آذر 1391

هومئوپاتی

دوشنبه 27 آذر اول از همه بگم که دیروز کلی ضایع شدم به خاطر اینکه یکی از تلخ ترین حقایق زندگیم رو از دهن یه پزشک شنیدم: "اگه شما دو تا درمان بشید خواب بچه هم درست میشه." همیشه از انبوه روشهای تشخیصی و انواع و اقسام داروهایی که به ندرت می تونند مشکلی رو حل کنند متنفر بودم و الان دارم به چشم خودم می بینم که دو قطره داروی با منشاء طبیعی که بعد از حدود دوازده ساعت تاثیر خودش رو گذاشته، چطور باعث شده که پسرک من از نیمه های شب گذشته خواب راحت تری داشته باشه و با خنده از خواب بیدار شه و در طول روز هم آرامش داشته باشه. خیلی تشویقم کرد برای از شیر گرفتنت و کلی سرزنش به خاطر شکلات هایی که یواشکی تو خونه مامان اینها می خوری. یه سری پرهیز غذایی برای ...
27 آذر 1391

داستان اسباب بازی ها

یکشنبه 12 آذر این داستان اسباب بازی ها نمی دونم چیه که اینقدر زود دل بچه ها رو می زنه. کارِت شده این که بیای در کشو کمدهات رو باز کنی همه رو بریزی بیرون بری. اون روزی که شروع کردم به کنار گذاشتن بطری های خالی شامپو و یه سری خرت و پرت هایی که به نظرم جالب می اومد، اصلا فکرش رو نمی کردم که یه روزی کمدت بشه انفجار اسباب بازی هایی که خیلی هاش برای من هم جالب نیست. من خودم بچه که بودم یه مدت سرگرمی بعداز ظهرهام این بود که برم تو باغچه گِل بازی کنم. کلا با هیچ اسباب بازی ای به جز لگو و قطار و اون چرخه که به چوب وصل بود و تق تق صدا می کرد و تو هم یکی ازش داری زیاد حال نکردم. کلا تو هم اسبب بازی خوب زیاد داری ولی تنها چیزی که هیچ وقت نتونستم هضم ک...
23 آذر 1391

وای چقدر ملوسه

چهارشنبه 1 آذر داشتم با کریر از آسانسور میاوردمت بالا، نگاهت کردم همون شعری که همیشه واست می خوندم اومد توی ذهنم. الان اگه محمد اینجا بود اونم ادامه اش رو می خوند: دوماد منم اون عروسه، شعر منو تکمیل می کرد! امروز صبح نزدیکای ساعت هفت بیدار شدی رفتم برات شیر درست کردم خوردی دوباره خوابت برد. ولی من طبق عادت بعد از ساعت هفت دیگه خوابم نبرد پاشدم اومدم پای اینترنت، بعد از مدتها یه دل سیر با ملاحت چت کردم تا ساعت نه! بعد تو بیدار شدی صبحونه خوردیم با محمد از در اومدیم بیرون اون رفت دنبال کار خودش، ما هم رفتیم دنبال وام. هنوز راه نیفتاده دوباره شیر خواستی، منم تو شیشه شیرت که با آب جوشیده پر کرده بودم شیرخشک ریختم و دادم دستت و وارد اتوبان شد...
6 آذر 1391