هشت ماه و یک روز
سه شنبه ٢٦ اردیبهشت
دیشب خیلی بد خوابیدی. وقتی نصفه شب ساعت رو نگاه کردم، باورم نمیشد که تازه ساعت 3 باشه و من این همه بیدار شده باشم. یه مدت هم توی یکماهگیت همین طوری می خوابیدی. اولین روزهای به دنیا اومدنت از ساعت دوازده تا هشت صبح فقط یک بار بیدار می شدی، اما تا یک ماه بعدش واقعا داشتم از بی خوابی از پا در میومدم. به نظر میاد که دید و بازدیدهای گاه و بیگاه و برنامه نامنظم زندگی ما خوابت رو خراب کرد. و خداییش چه دکتر بی سوادی بود اون فوق تخصص نوزادان که هرچی ازش می پرسیدم فقط می گفت: "رفلاکس"!
حالا من نسبت به اون روزها خیلی با تجربه ترم. همون طور که چشمهات بسته بود و داشتی نق می زدی، پشتت رو می مالیدم و باهات حرف می زدم. تو هم قیافه ات آروم تر و راضی تر به نظر می رسید. احتمالا دیروز بازم از یه چیزی احساس نا امنی کردی که شب خوب نخوابیدی. منو ببخش عسلم اگر کوتاهی کردم.
دیروز تولد هشت ماهگیت بود. یه چیز باور نکردنی که سه روزه دارم ازت می بینم اینه که خودت تنهایی با اسباب بازی هات بازی می کنی. مخصوصا با اون حلقه رنگی ها که عاشق اینی که پاتو بکنی توش و من تا بحال ندیدم که چطور این کارو می کنی! بماند که هر از چند گاهی هم از جلوی میز تلویزیون میارمت کنار یا سیم برق لپ تاپ رو از دهنت در میارم. تا قبل از این همه امیدم به محمدِ خاله منیره و سارای دایی مصطفی بود که یه کم سرت رو گرم کنند.