رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

یکماه اول

تولد یکماهگی رادین به همت مرضیه و خاله منیره در حالیکه تمام مدت خواب بود!   اولین عکس رادین در در بیمارستان: ...
18 تير 1391

هشت ماه و یک روز

سه شنبه ٢٦ اردیبهشت دیشب خیلی بد خوابیدی. وقتی نصفه شب ساعت رو نگاه کردم، باورم نمیشد که تازه ساعت 3 باشه و من این همه بیدار شده باشم. یه مدت هم توی یکماهگیت همین طوری می خوابیدی. اولین روزهای به دنیا اومدنت از ساعت دوازده تا هشت صبح فقط یک بار بیدار می شدی، اما تا یک ماه بعدش واقعا داشتم از بی خوابی از پا در میومدم. به نظر میاد که دید و بازدیدهای گاه و بیگاه و برنامه نامنظم زندگی ما خوابت رو خراب کرد. و خداییش چه دکتر بی سوادی بود اون فوق تخصص نوزادان که هرچی ازش می پرسیدم فقط می گفت: "رفلاکس"! حالا من نسبت به اون روزها خیلی با تجربه ترم. همون طور که چشمهات بسته بود و داشتی نق می زدی، پشتت رو می مالیدم و باهات حرف می زدم. تو هم قیافه ات...
18 تير 1391

هشت ماه و یک هفته

دوشنبه 1 خرداد امروز با محمد تخت رو جابجا کردیم و یه طرفش رو چسبوندیم به دیوار. خوبیش اینه که حالا که هنوز دلم نمیاد پیش خودم نخوابونمت، حداقل از حجم انبوه بالشهای دور و بر تخت کم میشه، شاید بابات هم بتونه از تبعید برگرده سرجای خودش! اگر می تونستیم تا قبل از اینکه راه بیفتی خونه رو عوض می کردیم خیالم خیلی راحت میشد. همه اش نگرانتم که روی این سرامیکها نخوری زمین. دیروز بالاخره چهار دست و پا هم رفتی. اون دندون پنجمی خوشگلت هم داره کم کم خودش رو نشون میده. اسمت رو دیگه کاملا می شناسی. وقتی می ذارمت توی تختت که به قول مرضیه تنها جای امن خونه مونه، لبه تخت رو می گیری و می ایستی. بعد از ظهرها هوس ددر می کنی و بهانه می گیری. ...
18 تير 1391

عشق مامانشه

سه شنبه 13 تیر عجب مزه ای داد این خواب ظهر بعد از مدتها. یادش به خیر زمان نوزادیت همین جوری بغلت می کردم و می خوابیدیم. یعنی یه پاییز و یه زمستون و یه بهار گذشت و دوباره تابستون شده؟! وای خدا زود نگذره این روزها. مامانی امروز خیلی خوشحاله ملوس. از دیروز دوباره با اشتها غذا می خوری مامان ذوق می کنه، اسهالتم دیگه کاملا خوب شده. عاشق اینی که با ما بشینی سر میز و غذاتو با دست برداری و بریزی و بپاشی و یه کمش رو هم بخوری. چقدر کار خوبی کرد بابایی سینی صندلی غذاتو آورد برات. قربونت برم که هرجا میرم دنبالم میای؛ مامان طاقت یه لحظه دوریتم نداره جوجه اردک من. می شینی یه جایی که منو ببینی و واسه خودت بازی می کنی. امروز که داشتم ظرفها رو می شستم...
18 تير 1391

این روزها

شنبه سوم تیر این روزها اگه از لحظه لحظه بودنت نهایت استفاده رو نبرم باختم. روزهایی که داره به سرعت برق و باد می گذره و گاهی حتی نمی فهمم چطوری گذشت. توی این شش هفته ای که چهارشنبه ها می ذاشتمت پیش مامان و می رفتم کلاس، دیدن دوباره ات برام معنی زندگی بود. وقتی از دور برام ذوق می کردی و تا بغلت می کردم می چسبیدی بهم، لبریز دوست داشتنت می شدم. بعضی وقتها می خوابونمت و تا میام پاشم می خندی و انگار یه کاسه آب یخ می ریزن رو سرم. بعضی وقتها سه تا انگشتت رو می بندی و با انگشت اشاره ات اشیا رو لمس می کنی و انگار دنیا رو به من می دن. گاهی تا از خواب بیدار میشی، پا میشی می شینی، گاهی هم بلافاصله چهار دست و پا میای سمت لبه تخت و من دلم هری می ریزه. ...
18 تير 1391

نه ماه و دو روز

شنبه 27 خرداد الهی قربون اون استقلال طلبیت برم که به خاطرش حاضری هرکاری بکنی. سه ماهه دارم تلاش می کنم به غذا خوردن عادتت بدم، فقط مقاومتت بیشتر شده. اصلا دیگه قاشق رو که می بینی دهنت رو محکم می بندی. پریشب یه پارچه تمیز پهن کردم رو زمین و توی بشقاب دوتا قلم گوسفند برات گذاشتم. چه عشقی می کردی با این دوتا استخون. امروز چهار پنج تا ظرف غذاتو از یخچال در آوردم و ریختم بیرون. به غذای ظهرت هم که لب نزدی. سعی کردم به زور یه کمی بهت غذا بدم، خودم غصه ام گرفت. دیدم با این وضع نمی تونم تا پنج ماه دیگه از شیر بگیرمت. نشوندمت رو صندلیت و یه سیب زمینی آب پز دادم دستت. تا آخرشو با اشتها خوردی و بازم خواستی! ...
18 تير 1391