رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

بای بای ممه

جمعه 28 مهر پسر خوشگلم مامان بهت افتخار می کنه، قربون اون دستهای خوشگل و مهربونت که حالا هر وقت هوس شیر خوردن می کنی به جاش میای مامان رو دو دستی بغل می کنی، دیگه دو روزه مرد شدی روزها دیگه فقط از تو لیوان شیر می خوری، منم به بابایی گفتم برای پسرم شیر غیر کارخونه ای بگیره که توش مواد افزودنی نداشته باشه. اصلا فکرش رو هم نمی کردم که اینقدر راحت با این قضیه کنار بیای. گاهی برای اینکه اوضاع رو بسنجی یقه لباس منو می کشی پایین و من لبهام رو گاز می گیرم و تو می فهمی که همچنان سر حرفم هشتم و می خندی. می خوام تا چند روز آینده شیر شبها رو هم قطع کنم و اگه خوابت تنظیم بشه، روزها می تونم با انرژی بیشتری برات وقت می ذارم.  دیروز از دستت ناراحت ...
4 آبان 1391

تاب تاب

دوشنبه 1 آبان نوزادی تو باعث شد که تو بعضی از تعاریفی که توی ذهنم داشتم تجدید نظر کنم. همیشه فکر می کردم بچه ها کمتر می فهمند یا میشه خیلی چیزها رو ازشون پنهان کرد. هیچ وقت نمی دونستم درک یه نوزاد تازه متولد شده از محیط  می تونه اینقدر بالا باشه. گیرنده های انرژی شون در سطحی فراتر از اونچه که ما تصور می کنیم قرار داره و بکر بودن وجودشون این حساسیت ناب رو خارق العاده می کنه. یه نوزاد یه انسانه مثل بقیه که فقط بدن جدیدی بهش داده شده که باید باهاش وفق داده بشه و به غیر از مهارتهایی که به استفاده از این بدن مربوط میشه در بالاترین درجه آگاهی قرار داره. وقتی می بینم چطور از صفحه لمسی گوشی تلفن استفاده می کنی یا دکمه های کیبورد رو می زنی، وق...
4 آبان 1391

نوشتنم نمیاد

یکشنبه ١٦ مهر دیدم یه چند وقته چیزی ننوشتم، گفتم میام پای لب تاب هرچی خودش اومد برات می نویسم. دور و برم یه مشت اسباب بازی می بینم با کلی خرت و پرت که ریختی زیر مبل. یه خونه ای که تغییر دکوراسیون داده شده تا فضا باز بشه برای بازیت. بابایی که چند روزه خیلی مهربون شده و حالا رفته تو آشپزخونه داره برای شام ماهی درست می کنه و مامانی که رفته تو ماشین پسرش رو خوابونده و اومده پای نت. در مجموع ازت راضی ام. مقاومتت برای غذا خوردن داره کم کم از بین می ره و خوابت یه کم بهتر شده. شبها ساعت هشت خوابت می گیره و اگه احساس کنی که همه چی آرومه، معمولا کمتر بیدار می شی و صبحها راس ساعت هفت بیداری. تو شیش و بش اینم که کم کم شروع کنم از شیر بگیرمت یا نه...
16 مهر 1391

یکساله شدن عشقم

شنبه 25 شهریور همه تلاشم این بود تا این یک سالی که با همیم دنیای قشنگت رو با عشق برات بسازم. با خنده هات خندیدم و با گریه هات غم تو دلم نشست. همه آرامشت وقتی بود که در کنارت بودم و غصه هات وقتی که نبودم، یا بودم و غرق در افکار خودم که دومی همیشه برات سخت تر می گذشت. بارها تصمیم به کار یا ادامه تحصیل گرفتم ولی بودن در کنار تو رو به همه پیشرفتهای دنیا ترجیح دادم. شدی همه زندگیم و من قشنگترین احساس دنیا رو تجربه کردم. بچه داری یکی از بیشترین چیزهاییه که من تا حالا توش اختلاف نظر دیدم. همیشه برام جالب بوده که هرکاری هم که بکنی بازم توش انتقاد هست. برای من هشت ماه اول زندگیت با تمام سختی هاش یادآور یه حس قشنگه. احساس می کنم خیلی مقاوم بودم....
11 مهر 1391

بالاخره مامان بزرگ دار شدیم

دوشنبه 20 شهریور حالا که مامان اومده نزدیک ما خونه گرفته، مگه من دلم میاد از اینجا بریم؟ انقدر تو این یه سال اذیت شدم که حاضر نیستم دیگه هرگز تجربه اش کنم. وقتی تو به دنیا اومدی مامان ده روز بیشتر پیش ما نموند. سال تحصیلی جدید هم شروع شده بود و مجبور بود حواسش به امیرسعید باشه. اما تا یک ماه هر پنجشنبه میومدن پیش من. یه بار تا برسن انقدر گریه کرده بودم که دیگه نا نداشتم. خیلی تنها بودم و تو همه اش نا آرومی می کردی. اولین پنجشنبه ای که نیومدند انگار دنیا رو سرم خراب شد. جمعه این هفته کلی دلم رو صابون زده بودم که عروسی نیوشا حال و هوام رو عوض کنه. صبح لباسهامو ریختم وسط حال دریغ از یه دونه اش که اندازه ام بشه. توی مرکز خرید همه اش گریه...
2 مهر 1391

ده ماه و بیست و هفت روز

شنبه 21 مرداد میشه من قربون شما برم که با چنگال غذا می خوری، قاشق رو می بری تو ظرف غذات هم می زنی خودت و من و لباس و صندلیتو کثیف می کنی بعد با همون دستها چشمهاتو می مالی. برام آب هندونه می گیری، از دور و بر میزنهارخوری نون خورده و غذا پیدا می کنی با اشتها می خوری، از پایین کابینتهای مامان آرزو دلستر بر می داری اونم هی می ریزه تو درش تو قلپ قلپ قورت می دی، چایی منو هم زنی اگه نذارم داد می زنی. میشه من قربون شما برم که می خوای حرف بزنی، به خاله منیره در خونه شون رو نشون می دی شکایت می کنی که ارمغان و محمد تو رو با خودشون نبردن اونم با همه وجود می شینه پای درد دلت. روزی هفت هشت بار کشوی آشپزخونه رو می ریزی بیرون، باز من جمع می کنم دوباره م...
1 مهر 1391

جشن تولد آذین

جمعه 10 شهریور اگر اون روزی که دکترم می خواست منو بستری کنه تا سزارین بشم به دنیا اومده بودی، روز تولدت با تولد آذین یکی می شد. اون شب تو بیمارستان صارم، برگه آزمایش پریسا رو که روی میز پذیرش دیدم یه آن کوپ کردم. یعنی همون پریسایی که تا همین یکی دو روز پیش با ما می اومد استخر حالا داره مامان میشه؟ خیلی طول کشید تا بعد از اتفاقاتی که اون شب افتاد، تونستم بهش زنگ بزنم و بهش تبریک بگم. تو هنوز به دنیا نیومده بودی و من دقیقا یادمه که داشتم روی پل گیشا رانندگی می کردم. وقتی بهم گفت تا می تونی بخواب درک نکردم چی گفت. ولی الان خوب می فهمم. اولین باری که آذین رو دیدی یک ماهه بودی و آذین یک ماه و نیمه که با هم رفتیم دیدنش. یک ماه بعد هم اونها اوم...
31 شهريور 1391

مامان در به داغون

پنجشنبه 2 شهریور حالم خیلی بده، اصلا واسه هیچ کاری انرژی ندارم. سنسورهای مغزم هم قاطی کرده همه اش گرسنه ام. یکی نیست بیاد بگه آی کیو کمبود انرژی ام مال بی خوابیه. وای ماشالا خیلی شیطون و لجباز شدی، دیروز تا رفتم از تو کمد روسری بردارم، یه کم طول کشید تا تصمیم بگیرم. برگشتم دیدم سایه پودری مشکی منو برداشتی درشو نمی دونم چه جوری باز کردی مالیدی به همه جا. روزی هفت هشت بار کشوی آشپزخونه رو می ریزی چهار پنج بار کشوی اتاق رو. اگر بیای ببینی جمع شده دوباره می ریزی وگرنه دیگه کاری باهاش نداری. همه اش دارم دستت رو می شورم بازم کثیفه. حداقل روزی یک بار باید خونه رو جارو برقی بکشم. صبح یکی یک کاره رفتی روزنامه رو از رو میز پرت کردی ...
4 شهريور 1391