رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

مامان در به داغون

1391/6/4 14:48
نویسنده : Maryam
235 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه 2 شهریور

حالم خیلی بده، اصلا واسه هیچ کاری انرژی ندارم. سنسورهای مغزم هم قاطی کرده همه اش گرسنه ام. یکی نیست بیاد بگه آی کیو کمبود انرژی ام مال بی خوابیه.

وای ماشالا خیلی شیطون و لجباز شدی، دیروز تا رفتم از تو کمد روسری بردارم، یه کم طول کشید تا تصمیم بگیرم. برگشتم دیدم سایه پودری مشکی منو برداشتی درشو نمی دونم چه جوری باز کردی مالیدی به همه جا. روزی هفت هشت بار کشوی آشپزخونه رو می ریزی چهار پنج بار کشوی اتاق رو. اگر بیای ببینی جمع شده دوباره می ریزی وگرنه دیگه کاری باهاش نداری. همه اش دارم دستت رو می شورم بازم کثیفه. حداقل روزی یک بار باید خونه رو جارو برقی بکشم. صبح یکی یک کاره رفتی روزنامه رو از رو میز پرت کردی زمین رفتی دنبال کار خودت. همه غذاتو از اون بالا پرت می کنی، یه داد هم می زنی یعنی من سیر شدم بیارم پایین، بعدا میای از رو زمین اونایی که ریختی رو بر می داری می خوری.

از کَت و کول افتادم بس که همه اش تو بغلمی. امروز بابا هرچی صدات کرد حاضر نشدی باهاش بری حموم. می رم سراغ لب تاب میای، قلم و کاغذ می گیرم دستم می خوای، سر شام و نهار اووم، تو ماشین اووم، تو مهمونی اووم، هرچی می بینی اووم. بابا لباس می پوشه دنبالش گریه می کنی اون وقت می خواهیم بریم خونه مامان بزرگ کفشهامو پوشیدم دم درم هرچی صدات می کنم از تو کابینت دل نمی کنی. اینکه وقتی خوابت میاد گریه می کنی ولی نمی خوابی رو بگو. با بدبختی می خوابونمت به خودم می گم اصلا گور بابای همه کارام که مونده، بذار سر صدا نکنم که بیدار نشه، می خوام بشینم با خیال راحت یه چایی بخورم صدات از تو اتاق میاد:  اوهو اوهو. به خودم می گم خونسردیت رو حفظ کن الان می ری می خوابونیش دوباره میای، ولی تو این دفعه سینه ام رو گروگان نگه می داری تو دهنت اگه پاشم گریه می کنی. بعد نیم ساعت، آخر سر خودم بیدارت می کنم می گم مامان جان پاشو نمی خواد بخوابی. این کلاسهای کامبیز شروع شه دوباره هفته ای یکبار میذارمت خونه مامان منیژه یه نفس می کشم. مامان اینها هم دارن کم کم اسباب کشی می کنن گفته اومدیم اونجا رادین روزی یک ساعت مال من. محمد حداقل روزی یکبار می گه بیا بریم بچه رو بدیم به مامانت بریم سینما یا اگه حالش سرجاش نباشه می گه بریم حرف بزنیم. جات خالی دیشب بعد از مدتها دوتایی با هم رفتیم شام خوردیم. وقتی داشتیم می رفتیم پیش مامان، محمد پشت چراغ قرمز نیایش داشت ازت عکس می گرفت. گفتم یادش به خیر یه زمانی از منم عکس می گرفتی. اونم دلش به حالم سوخت یه عکس دو نفره ازمون گرفت.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

ملی مامان میکاییل
2 شهریور 91 21:25
وای مریم نگو دقیقان همین کارارو میکاییل می کنه دیگه بریدم فقط خوبیش اینه اینجا کوچیکه زود تموم می شه بقرعان فردا ما دیسک کمر وآرتروز میگیریم هیچ کی نمی گه دستت درد نکنه

آره واقعا من که از الان کمر درد و کتف درد و مچ درد دارم، هر بلایی هم بگی سرم اومده. تو این هفته فقط چهار پنج تا ظرف شکوندم بس که گیج می زنم. امروز شیشه سس از دستم لیز خورد افتاد رو پام هنوز درد می کنه. شب هم رفتیم خونه مامانم تو دستشویی لیز خوردم کم مونده بود برم تو باقالی ها!
مامان نازنین زهرا
3 شهریور 91 16:16
مریم جون فکر کردی بهشت الکی الکی به ناممون زده شده؟
مواظب داماد گلم باش . دعواش نکنیا
این روزها با تمام سختی هاش میگذره مثل دوران بارداری و بعد حسرت این روزها رو می خوریم و دلتنگ میشیم . زندگی یعنی همین

چشم سحر جون دعواش نمی کنم. این جوری همون بهشت هم ازمون می گیرن...
سما مامان شاينا
3 شهریور 91 21:19
هههههه به گروه درب داغونها خوش آمدى، ما نيز بسي داغون ميباشيم

ای بابا سما جون، من سه ماهه درب داغونم صدام در نمیاد. از هشت ماهگیش تا حالا هی می برمش روی ترازو 9 کیلو الی 9900. لا مصب به ده نمی رسه. دیشب وزنش کردم شده بود 9700. تو که می دونی همین کافیه واسه کل روز آدم!
فریوگ
4 شهریور 91 20:38
مریم جون بیا یه هدیه برا خودت بگیر عزیزم. بیا تو سایتم.
آسمونی ها
20 شهریور 91 9:31
چه مادر پسری خوشگلی!؟
رادین خیلی شبیه شماست. بیچاره باباش!!!

آخی نه اتفاقا رادین شبیه هردوتامونه. ولی ممنون از لطفت ;-)
زینب (مامان امیر عباس)
2 مهر 91 21:00
سلام ... ماشالله خیلی نازین ... دلت میاد گلم ... خدارو شکر کن به خدا من حاظر بودم همه این بی خوابی ها مال من می شد اما خدا پسرم و پاره تنم و از من نمیگرفت ... دختر گل ناشکری نکن ... بهشت . به بها میدن نه به بهانه

قربون تو عزیزم، اره به خدا همه این بی خوابی ها فدای یه تار موشون.
خاله نرگس
15 آبان 91 17:37

مریمممممم این نوشته اااات عااااااالی بوددد ...
با اینکه مادر نیستم و نه از سختی هاش خبر دارم نه میدونم حس عشق به بچه خود ادم چجوری ... اما خط به خطش رو با تموم وجودم حس کردم ... عالی نوشتی .. بوووس برای تو و اون کوچولوی سرتقی که این همه داره بزرگ میشه و همه چیزو رو میخواد ... اوونم با اووم اووم .....

تو رو خدا این همه خجالتم نده بوس برای تو و اون قلب مهربونت که من از همون اولین باری که دیدمت اینو فهمیدم و یه دنیا ممنون از این حس های قشنگت.