رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

شش تا، هفت تا، هشت تا

1391/4/19 0:22
نویسنده : Maryam
243 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه 16 تیر

چقدر اذیت شدی واسه این سه تا دندون گلم. عوضش کلی خوشگل شدی وقتی واسه مامان می خندی ها. نمی دونی چه دوست داشتنی داری با اون هشت تا دندون کوچولوت چوب شور می خوری عشق من. قربونت برم که ذائقه ات هم به من رفته شیرینی دوست نداری. اولین باری هم که برات حریره بادوم درست کردم تقریبا همه اش رو تف کردی. دکترت هم گفت حریره بادوم چیه مال دهاتی هاس! خیلی خوشم میاد ازش.

بابایی رفته بود حموم صدام کرد تو رو ببرم بشوره. چه سر و صدایی راه انداختید اون تو دو تایی. انقدر خوشحالم وقتهایی که بابا باهات بازی می کنه. تازگیها از بغل بابایی تو بغل من نمیای. محکم می چسبی بهش ولش نمی کنی. اولین کلمه ای هم که گفتی بابا بود. البته به غیر از مــَــ که از زمان نوزادیت وقتی شیر می خواستی اولِ گریه ات می گفتی! چقدر کوچولو بودی اون موقع ها. اولین باری که دیدم پاهات از توی بغلم می زنه بیرون یه حس خاصی بهم دست داد. یادش به خیر توی بیمارستان مامان می گفت بذارش سر جای خودش، من بغلت می کردم می گفتم آخه من تا حالا از اینها نداشتم. یه موقع هایی هم انقدر به من می چسبیدی که می دادمت به مامان فرار می کردم می رفتم حموم. روزهای اول که من شیر نداشتم، یواشکی بهت شیرخشک می دادیم مامان بیدار نشه دعوامون کنه. بعضی وقتها هم صبحها بابایی بهت شیرخشک می داد که من چند ساعت بخوابم. ولی از سه ماهگی دیگه لب به شیشه شیر نزدی. یک ماهت بود که رفتیم برات پستونک خریدیم، آی زندگی شیرین شده بود. از چهار ماهگی اونم دیگه قبول نکردی. از دو هفتگی کوکیک داشتی عصرها همه اش بی تابی می کردی، من بغلت می کردم تو خونه راه می بردمت ولی هرگز دلم راضی نشد بهت دارو بدم. یکماهگی بردیم ختنه ات کردیم، بیشتر از اینکه درد داشته باشی حرصت در اومده بود از اینکه یه جا به زور نگهت داشتنتد. موقع برگشتن توی ماشین مامان از من گرفتت من ناراحت بودم که چرا نمی ذاره بچه ام رو خودم آروم کنم. واکسن دو ماهگیت رو آخر شب خودم بردمت زدی، نصفه شب بابایی می گفت این چرا گریه می کنه، باورش نمی شد واکسن زدی! جای واکسنت آبسه کرد تا دوماه بعدش جاش هنوز سفت بود بابا گفت دیگه نبرش پیش اون دکتره. وقتی می بردمت خونه مامان بزرگ زهرا باهات حرف می زد راحت رو زمین می موندی. اولین باری که رفتیم خونه شون، بابا بزرگ با چه عشقی اولین نتیجه اش رو بغل کرده بود می گفت پسر، من جد و آبادتم! برده بودمت عروسی ساغر، آخر شب رفتیم از عروس و داماد خداحافظی کنیم، امید بغلت کرده بود یکی در میون جواب بقیه رو می دادو باهات بازی می کرد... انگار همین دیروز بود.

اینم یه عکس از جشن تولد سه سالگی ملیسا. امشب برای اولین بار یاد گرفتی که نانای کنی. طفلک کوچولوی من، آخه تا حالا ندیده بودی کسی برقصه، قبلا با صدای آهنگ یا سرت رو تکون می دادی یا بالا پایین می شدی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

آتنا مامان علی کوچولو
27 شهریور 91 21:01
بخورم این نی نی های خوشگل رو که روز به روز خوردنی تر میشن .بوس واسه رادین جونم
سما مامان شاینا
27 شهریور 91 21:02
عزيز لوس دوست داشتنى خدارو شكر غذا خور شدى توروخدا دعا كن نينى منم غذاشو بخوره دوستت دارم
ملی مامان میکاییل
27 شهریور 91 21:02
وای مریمی چقدر قشنگ می نویسی آدم محو نوشتهات می شه وقتی که تموم میشه غصه می خورم که چرا تموم میشه دوباره از اول می خونم من اون حست رو خوب می فهمم که لجت در اومده بود که نمی ذاشتن خودت بچه تو آروم کنی ، وقتی بعد از زایمان به خونه برمیگشتیم خواهرم به زور میکاییل رو گرفته بود آی من حرص می خوردم دلم می خواست همش بغله خودم باشه