مم...
شنبه 24 تیر
امروز تو خونه خاله منیره دلم برات یه عالمه تنگ شد. آخه خودتم با اینکه طاقت نداری از من دور شی، باز تا یکی مانتو تنشه می پری بغلش. از مانیتور آیفن تصویری که دیدمت، قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن. خوبه حالا بیست دقیقه بیشتر بیرون نبودید. بی اختیار گوشی رو برداشتم مثل همیشه صدات کردم: مــــــلوس! وای مامانی چه با استیصال این ور و اونور رو نگاه کردی منو پیدا کنی. دوباره صدات کردم بی تاب شدی. مامان فدات شه که دنبالم می گشتی، همین طور که از بغل خاله می رفتی بغل ارمغان و با نگاهت بهش التماس می کردی که تو رو به من برسونه گفتی مم... دیوونه اتم که منو می شناسی و صدام می کنی عشق کوچولوی من.
تا می گم عشقم شو، یه جوری خودتو می چسبونی به من، با اون دستهای کوچولوت بغلم می کنی، انگار که خود عشقی. امروز انقدر شیرین شده بودی بابایی وسط رانندگی یهو ماشین رو نگه داشت تو رو بغل کرده بود قربون صدقه ات می رفت! اصلا من و بابایی بدجوری خرابتیم.
پنجشنبه هم رفته بودیم خونه شاینا کوچولو و مامانش سما، خــــــــیلی بهمون خوش گذشت. دوستهای خوب پیدا کردی، کلی خودتو واسم لوس کردی، آخر سر هم حسابی با شاینا و نازنین بازی کردی.