رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

دکمه!

1391/5/11 9:23
نویسنده : Maryam
311 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 27 تیر

امروز یه عکس ازت گرفتم، انقدر ازش خوشم اومد وبلاگت رو آپ کردم. به قول مامان یه دکمه پیدا کردم اومدم واسش کت بدوزم. رفته بودیم برای ارمغان که دماغش رو عمل کرده یه چیزی بخریم که بریم دیدنش، عروسک ببعیه رو دیده بودی فکر می کردی مثل عروسک خودت که عمو علیرضا برات آورده بع بع می کنه، نمی دونی تو مغازه چی کار می کردی. نشوندمت رو صندلی و این عکس رو ازت گرفتم.

تازگی ها توی ماشین خیلی کلافه می شی. کریرت رو می ذارم صندلی جلو رو به خودم، سایه بونش رو برات تنظیم می کنم، کولرو روشن می کنم، شعر می خونم، باهات حرف می زنم، بهت خوراکی می دم تا بذاری رانندگی کنم. گاهی مثل عصر آروم می مونی و منو نگاه می کنی تا خوابت ببره، گاهی هم مثل شب موقع برگشتن به هیچ صراطی مستقیم نمی شی. امشب تمام اتوبان همت رو در حالی رانندگی کردم که توی بغلم خواب بودی و تا می ذاشتمت سر جات گریه می کردی. بابایی اگه اینـــــــــارو بخــــــــونه...

تا ما بریم و برگردیم بابایی واسه شام عجب استیکی پخته بود. خیلی حیف شد که تو خوابیدی. یکشنبه هم مرضیه و ارمغان رو دعوت کرده بود براشون بیف استروگانف درست کرد، خداییش خیلی خوشمزه شده بود. پنجشنبه هم می خواد عمو علیرضا اینها رو دعوت کنه براشون لازانیا بپزه. حالا این دعوت کردن عمو علیرضا هم داستانی داره واسه خودش. دیروز رفته بودیم خونه مامان آرزو و بابا علی، تا امروز ظهر موندیم. انقدر هم که تو خودتو تو دل اونها جا کردی و بهشون ابراز علاقه می کنی، امروز دیدم پیرزن پیرمرد یکیشون تو رو بغل کرده و می دوئه، اون یکی دنبالش. هوا داشت کم کم گرم می شد که خواستیم برگردیم. آخه هنوز خونه شون کاملا آماده نشده و کولر ندارن. ظهر قرار بود عمو علیرضا بیاد کارهای برقی شون رو انجام بده. بابایی دوست داشت بمونه عمو علیرضا رو ببینه. گفتم خب بیا پنجشنبه یه سر بریم خونه شون ببینیمشون. گفت نه بیا دعوتشون کنیم. خلاصه قرار شد بابا علی و مامان آرزو هم بیان. امروز تا از بیرون برگشتم دیدم عمه مهسا و خاله شکوه هم اضافه شدن!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ملی مامان میکاییل
30 تیر 91 23:36
ای جونمی تو با این عکسه قشنگت
مامانی خیلی کارای خطر ناکی می کنی
چرا وبتو عوض کردی ؟؟؟
می بینم که مهمونا زیاد می شن !!!


می بینی تو رو خدا خواهر؟ D:
راستش خیلی دلم می خواست زودتر از اینها وبلاگ رادین رو عوض کنم، انگار هرچی می گذره آدم وابسته تر میشه. ولی دیدم این جوری نمیشه، همه گزینه هاش غیر فعال بود، حالا ادامه مطلب و تغییر زمان زیاد به کارم نمیومد، اما خیلی دلم می خواست بعضی از نوشته هام رو رمزدار کنم.