ده ماه و بیست روز
شنبه 14 مرداد
پسر خوشگلم دیروز خیلی عصبانی بودی ها. همه اش داد زدی و قلدر بازی در آوردی. دست بابا رو با حرص فشار دادی و شونه مامان رو گاز گرفتی. قربون اون قدت، نبینم چیزی اذیتت می کنه مامانی. چرا آروم نیستی پسرکم؟
صبحها که از خواب بیدار می شی، روی شکم می خوابونمت و بهت می گم "اینجوری شو"، بعد آروم پشتتو ماساژ میدم و تو هم قیافه لوست لبریز از رضایت می شه. چهار پنج روز بود صبحها با گریه از خواب بیدار می شدی، ولی امروز دوباره خوشحال بودی. نمی دونم چرا بعدش این همه بداخلاق شدی.
می دونی بدترین لحظه دنیا برات کی هاست؟ وقتی می رم دستشویی یهو به خودت میای می بینی کسی دور و برت نیست، اون وقته که از با تمام وجودت گریه می کنی و اشکات قلمبه قلمبه میاد. وقتی در و باز می کنم و میام پیشت، دلت پر از غصه تنهایی شده.
تازگیها خیلی کم می برمت بیرون. می دونم تو خونه حوصله ات سر می ره. همه اش می ری سراغ سطل آشغال و در چاه آشپزخونه. اسباب بازیهاتو دیگه دوست نداری. دیگه همه اش به من نمی چسبی و برای کشف چیزهای جدید، دورتر هم می ری. یه مدت تو حموم بند نمی شدی. چند وقته دوش ساعتی رو می دم دستت، باهاش آب بازی می کنی. از حموم که میای ولو می شی روی تخت با اون قیافه خوردنیت به من نگاه می کنی.
عاشق اون مژه های بلند به هم چسبیده اتم وقتی که خیسه. عاشق صدای شلپ شلوپ دستهاتم وقتی روی سرامیکهای کف خونه چهار دست و پا می ری. عاشق خنده ای ام که روی لبهات می شینه وقتی که بهت می پرسم آب بدم؟ عاشق حرکت دستت روی ساعد دستم ام وقتی داری شیر می خوری که بخوابی. عاشق تک تک کاراتم که روزهای قشنگ منو داره رقم می زنه، چقدر وجودت برای من خواستنیه حالا که از همیشه بیشتر بهت وابسته شدم.