هوای تازه
دوشنبه 11 دی دچار حس غریبی شدم از اینکه عشق تو اینقدر داره تو زندگیم پررنگ میشه که چیزهای دیگه یادم رفته. همیشه با محمد به هم قول می دادیم که برای هم اولین باشیم. کلاسم که تموم میشه، می رم کتابفروشی و کتاب مادر کافی رو می خرم، دو تا هم سی دی برای تو می گیرم. بعد پام رو تا آخرین حد روی پدال گاز فشار می دم تا زودتر بهت برسم. وسط راه یادم می افته که باید پارچه بخرم. راهم رو کج می کنم به سمت خیابون اصلی شهرک و دم یه پارچه فروشی نگه می دارم. پیاده که می شم می بینم فروشگاه لباس زیر بوده که شیشه هاش رو با پارچه پوشونده. بی هدف می رم تو و برات کلاه شنا می خرم. میام از در بیام بیرون چشمم می افته به دستکش های کوچولو، از اینها هم می خوام. ذوق اینو دا...