ده ماه و بیست روز
شنبه 14 مرداد پسر خوشگلم دیروز خیلی عصبانی بودی ها. همه اش داد زدی و قلدر بازی در آوردی. دست بابا رو با حرص فشار دادی و شونه مامان رو گاز گرفتی. قربون اون قدت، نبینم چیزی اذیتت می کنه مامانی. چرا آروم نیستی پسرکم؟ صبحها که از خواب بیدار می شی، روی شکم می خوابونمت و بهت می گم "اینجوری شو"، بعد آروم پشتتو ماساژ میدم و تو هم قیافه لوست لبریز از رضایت می شه. چهار پنج روز بود صبحها با گریه از خواب بیدار می شدی، ولی امروز دوباره خوشحال بودی. نمی دونم چرا بعدش این همه بداخلاق شدی. می دونی بدترین لحظه دنیا برات کی هاست؟ وقتی می رم دستشویی یهو به خودت میای می بینی کسی دور و برت نیست، اون وقته که از با تمام وجودت گریه می کنی و اشکات قلمبه قلمبه ...