رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

ده ماه و بیست روز

شنبه 14 مرداد پسر خوشگلم دیروز خیلی عصبانی بودی ها. همه اش داد زدی و قلدر بازی در آوردی. دست بابا رو با حرص فشار دادی و شونه مامان رو گاز گرفتی. قربون اون قدت، نبینم چیزی اذیتت می کنه مامانی. چرا آروم نیستی پسرکم؟ صبحها که از خواب بیدار می شی، روی شکم می خوابونمت و بهت می گم "اینجوری شو"، بعد آروم پشتتو ماساژ میدم و تو هم قیافه لوست لبریز از رضایت می شه. چهار پنج روز بود صبحها با گریه از خواب بیدار می شدی، ولی امروز دوباره خوشحال بودی. نمی دونم چرا بعدش این همه بداخلاق شدی. می دونی بدترین لحظه دنیا برات کی هاست؟ وقتی می رم دستشویی یهو به خودت میای می بینی کسی دور و برت نیست، اون وقته که از با تمام وجودت گریه می کنی و اشکات قلمبه قلمبه ...
16 مرداد 1391

چیزی نمونده تا یکسالگیت

سه شنبه 10 مرداد وقتی مامان یه مدتی وبلاگت رو آپ نمی کنه، یعنی دلش گرفته. همین قدر بگم که تو هم دیشب برای اولین بار، ساعت دو از خواب بیدار شدی و گریه کردی و من هرکاری کردم نتونستم آرومت کنم. وگرنه تو هر روز یه کار جدیدی یاد می گیری و به بهونه هر کدوم هم که شده باید برات بنویسم. بگذریم... تو این مدت برای اولین بار بردیمت باغ وحش. باغ وحش تهران دیگه اون حال و هوای سابق رو نداره، و برعکس اون چیزی که فکر می کردم برای تو هم خیلی جذابیت نداشت و همه اش در حال چوب شور خوردن بودی. پنجشنبه و جمعه کرج بودیم و من سرخوش از هوای سالمی که توی ریه های کوچولوی تو می ره، تا جایی که می شد دیرتر اومدیم خونه. تو هم که انقدر خودت رو به مامان آرزو چسبوند...
11 مرداد 1391

دکمه!

سه شنبه 27 تیر امروز یه عکس ازت گرفتم، انقدر ازش خوشم اومد وبلاگت رو آپ کردم. به قول مامان یه دکمه پیدا کردم اومدم واسش کت بدوزم. رفته بودیم برای ارمغان که دماغش رو عمل کرده یه چیزی بخریم که بریم دیدنش، عروسک ببعیه رو دیده بودی فکر می کردی مثل عروسک خودت که عمو علیرضا برات آورده بع بع می کنه، نمی دونی تو مغازه چی کار می کردی. نشوندمت رو صندلی و این عکس رو ازت گرفتم. تازگی ها توی ماشین خیلی کلافه می شی. کریرت رو می ذارم صندلی جلو رو به خودم، سایه بونش رو برات تنظیم می کنم، کولرو روشن می کنم، شعر می خونم، باهات حرف می زنم، بهت خوراکی می دم تا بذاری رانندگی کنم. گاهی مثل عصر آروم می مونی و منو نگاه می کنی تا خوابت ببره، گاهی هم مثل...
11 مرداد 1391

ده ماه تمام

یکشنبه 25 تیر تولد ده ماهگیت مبارک باشه گل مامان، دیگه خیلی بزرگ شدی ها. تازگی ها وقتی خوابت میاد مقاومت می کنی. می برمت تو اتاق شیرتو می دم نیم ساعت کنارت می مونم یهو می بینم تو تاریکی انگشت دست راستت رو گذاشتی کف دست چپت داری لی لی حوضک بازی می کنی. یاد گرفتی یه جور مسخره می خندی که آدم رو خر کنی. بیبی مکدونالد رو برات می ذارم نانای می کنی امروز دیگه دستهاتم تکون می دادی. از خواب که بیدار می شی دست و پاهاتو می کشی بهت می گم "آخ جان" خیالت راحت میشه کنارتم دوباره چند بار دهنت رو باز و بسته می کنی یه قیافه لوس به خودت می گیری می خوابی. وایمیسی روی مبل دستت رو می گیری لبه پنجره بیرون رو نگاه می کنی بعد یه پاتو می ذاری لبه پنجره سعی می کنی خ...
28 تير 1391

شش تا، هفت تا، هشت تا

جمعه 16 تیر چقدر اذیت شدی واسه این سه تا دندون گلم. عوضش کلی خوشگل شدی وقتی واسه مامان می خندی ها. نمی دونی چه دوست داشتنی داری با اون هشت تا دندون کوچولوت چوب شور می خوری عشق من. قربونت برم که ذائقه ات هم به من رفته شیرینی دوست نداری. اولین باری هم که برات حریره بادوم درست کردم تقریبا همه اش رو تف کردی. دکترت هم گفت حریره بادوم چیه مال دهاتی هاس! خیلی خوشم میاد ازش. بابایی رفته بود حموم صدام کرد تو رو ببرم بشوره. چه سر و صدایی راه انداختید اون تو دو تایی. انقدر خوشحالم وقتهایی که بابا باهات بازی می کنه. تازگیها از بغل بابایی تو بغل من نمیای. محکم می چسبی بهش ولش نمی کنی. اولین کلمه ای هم که گفتی بابا بود. البته به غیر از مــَــ که ا...
19 تير 1391

یکماه اول

تولد یکماهگی رادین به همت مرضیه و خاله منیره در حالیکه تمام مدت خواب بود!   اولین عکس رادین در در بیمارستان: ...
18 تير 1391