رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

بهترین پسر دنیا

سه شنبه 23 آبان آخر این هفته که رسید دیدم چقدر خوشحال و آرومی، یادم افتاد که بازم یه هفته گذشته و تو از حضور دائمی من رضایت کامل داری. این بار آرامشت ادامه پیدا کرد چون از این به بعد تمام وقت در کنارتم و اگر هم جایی بخوام برم فقط صبحهاس و برای مدت کوتاه. مامان می گه خودت هم وقتهایی که من شیفت بعد از ظهر می رفتم سر کار اصلا خوشحال نبودی. ولی قبول کن که این شش جلسه برای رشد هردومون لازم بود و چیزهایی که یاد گرفتم مستقیما توی زندگی تو تاثیر مثبت داره. چه عشقی می کنه بابایی هر بار که ازت می پرسه جیگر بابا کیه... دستت رو می ذاری رو دلت و می گی نــَ ! عسل بابا کیه... نــَ ! بوسش می کنی یا اینکه مثل امروز محبتت فوران می کنه می ری بغلش می کنی می...
28 آبان 1391

بای بای ممه

جمعه 28 مهر پسر خوشگلم مامان بهت افتخار می کنه، قربون اون دستهای خوشگل و مهربونت که حالا هر وقت هوس شیر خوردن می کنی به جاش میای مامان رو دو دستی بغل می کنی، دیگه دو روزه مرد شدی روزها دیگه فقط از تو لیوان شیر می خوری، منم به بابایی گفتم برای پسرم شیر غیر کارخونه ای بگیره که توش مواد افزودنی نداشته باشه. اصلا فکرش رو هم نمی کردم که اینقدر راحت با این قضیه کنار بیای. گاهی برای اینکه اوضاع رو بسنجی یقه لباس منو می کشی پایین و من لبهام رو گاز می گیرم و تو می فهمی که همچنان سر حرفم هشتم و می خندی. می خوام تا چند روز آینده شیر شبها رو هم قطع کنم و اگه خوابت تنظیم بشه، روزها می تونم با انرژی بیشتری برات وقت می ذارم.  دیروز از دستت ناراحت ...
4 آبان 1391

تاب تاب

دوشنبه 1 آبان نوزادی تو باعث شد که تو بعضی از تعاریفی که توی ذهنم داشتم تجدید نظر کنم. همیشه فکر می کردم بچه ها کمتر می فهمند یا میشه خیلی چیزها رو ازشون پنهان کرد. هیچ وقت نمی دونستم درک یه نوزاد تازه متولد شده از محیط  می تونه اینقدر بالا باشه. گیرنده های انرژی شون در سطحی فراتر از اونچه که ما تصور می کنیم قرار داره و بکر بودن وجودشون این حساسیت ناب رو خارق العاده می کنه. یه نوزاد یه انسانه مثل بقیه که فقط بدن جدیدی بهش داده شده که باید باهاش وفق داده بشه و به غیر از مهارتهایی که به استفاده از این بدن مربوط میشه در بالاترین درجه آگاهی قرار داره. وقتی می بینم چطور از صفحه لمسی گوشی تلفن استفاده می کنی یا دکمه های کیبورد رو می زنی، وق...
4 آبان 1391

نوشتنم نمیاد

یکشنبه ١٦ مهر دیدم یه چند وقته چیزی ننوشتم، گفتم میام پای لب تاب هرچی خودش اومد برات می نویسم. دور و برم یه مشت اسباب بازی می بینم با کلی خرت و پرت که ریختی زیر مبل. یه خونه ای که تغییر دکوراسیون داده شده تا فضا باز بشه برای بازیت. بابایی که چند روزه خیلی مهربون شده و حالا رفته تو آشپزخونه داره برای شام ماهی درست می کنه و مامانی که رفته تو ماشین پسرش رو خوابونده و اومده پای نت. در مجموع ازت راضی ام. مقاومتت برای غذا خوردن داره کم کم از بین می ره و خوابت یه کم بهتر شده. شبها ساعت هشت خوابت می گیره و اگه احساس کنی که همه چی آرومه، معمولا کمتر بیدار می شی و صبحها راس ساعت هفت بیداری. تو شیش و بش اینم که کم کم شروع کنم از شیر بگیرمت یا نه...
16 مهر 1391

یکساله شدن عشقم

شنبه 25 شهریور همه تلاشم این بود تا این یک سالی که با همیم دنیای قشنگت رو با عشق برات بسازم. با خنده هات خندیدم و با گریه هات غم تو دلم نشست. همه آرامشت وقتی بود که در کنارت بودم و غصه هات وقتی که نبودم، یا بودم و غرق در افکار خودم که دومی همیشه برات سخت تر می گذشت. بارها تصمیم به کار یا ادامه تحصیل گرفتم ولی بودن در کنار تو رو به همه پیشرفتهای دنیا ترجیح دادم. شدی همه زندگیم و من قشنگترین احساس دنیا رو تجربه کردم. بچه داری یکی از بیشترین چیزهاییه که من تا حالا توش اختلاف نظر دیدم. همیشه برام جالب بوده که هرکاری هم که بکنی بازم توش انتقاد هست. برای من هشت ماه اول زندگیت با تمام سختی هاش یادآور یه حس قشنگه. احساس می کنم خیلی مقاوم بودم....
11 مهر 1391

بالاخره مامان بزرگ دار شدیم

دوشنبه 20 شهریور حالا که مامان اومده نزدیک ما خونه گرفته، مگه من دلم میاد از اینجا بریم؟ انقدر تو این یه سال اذیت شدم که حاضر نیستم دیگه هرگز تجربه اش کنم. وقتی تو به دنیا اومدی مامان ده روز بیشتر پیش ما نموند. سال تحصیلی جدید هم شروع شده بود و مجبور بود حواسش به امیرسعید باشه. اما تا یک ماه هر پنجشنبه میومدن پیش من. یه بار تا برسن انقدر گریه کرده بودم که دیگه نا نداشتم. خیلی تنها بودم و تو همه اش نا آرومی می کردی. اولین پنجشنبه ای که نیومدند انگار دنیا رو سرم خراب شد. جمعه این هفته کلی دلم رو صابون زده بودم که عروسی نیوشا حال و هوام رو عوض کنه. صبح لباسهامو ریختم وسط حال دریغ از یه دونه اش که اندازه ام بشه. توی مرکز خرید همه اش گریه...
2 مهر 1391