رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

به مناسبت سال نو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی دوستدار که دستکم یکی در میانشان بی‌تردید مورد اعتمادت باشد و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد، درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد، تا که زیاده به خودت غرّه نشوی. و نیز آرزومندم مفی...
14 فروردين 1392

ثبت تصویری لحظه ها

چهارشنبه 9 اسفند دیشب آقا رادین ساز دهنی باباش رو پیدا کرده بود، اولش بلد نبود صداش رو در بیاره ولی بعدش چه کنسرتی واسمون اجرا کرد: چند وقت پیش هم رفته بود خونه خاله منیره: من عاشق این بچه هاییم که خودشون خوابشون می بره. حیف که این اتفاق تو این یک سال و نیم، یکی دوبار بیشتر نیفتاده! اینجا اتاق رادینه. فرش اتاقش رو ماه آخر بارداریم رفتیم از هفت تیر خریدیم. پرده اتاقش رو عید دوسال پیش از مولوی خریدیم و خودم دوختم. این دوتا عروسکها هم یکیش کادوی خاله مرضیه اس که چون من خیلی باب اسفنجی دوست داشتم اوایل بارداریم برام خرید. یکیش هم کادوی مامان آرزوئه که به مناسبت تولد آوین!!! به پسرمون داده. اینم شیرین کاری امروزش: ...
9 اسفند 1391

پایان هفده ماهگی

  خاله اش می گه باز که موهای این بچه رو کوتاه کردی... داییش می گه چرا بلوز شلوار صورتی براش خریدی... مامان آرزوش می گه خیلی دلم می خواد یک بار ببریش پیش دکتر مدنی... خب من این جوری از بچه داریم لذت می برم و هرجور دلم بخواد بزرگش می کنم! اومدیم از جلوی بانک رد شیم، سه نفر تو صف خودپرداز بودند. تا صف رو دیدی فکر کردی صف نونواییه، می گی مو ! بعضی وقتها امیرسعید از مدرسه میاد خونه ما، واسه همین هرجا تا صدای زنگ آیفن رو بشنوی می گی دایی . توی راه خونه مامان، بهت می گم داریم می ریم خونه مامانی دوست داری؟ می گی نه . می گم مامانی رو دوست نداری؟ می گی نه . خاله رو دوست داری؟ نه . می گی بابا ، می گم بابا رو دوست داری؟ می گی نه . مامان ...
7 اسفند 1391

در آستانه هفده ماهگی

چهارشنبه هوس صبحونه بالای کوه، عدسی های دارآباد، املت های درکه، خریدهای دم عید توی شلوغی، دوباره کنکور کارشناسی ارشد معماری که فردا اصلا حسش نیست برم... چقدر من خواب بودم پارسال، اصلا چه ام شده امسال، چرا همه اش می رم توی خاطره ها؟! محمد رو راضی کردم یکشنبه ببردمون مرکز خرید بوستان چیزهایی رو که قبلا نشون کرده بودم خریدم، بعدشم ذرت مکزیکی بدون سس و ادویه که همونش هم غنیمت بود. تو هم که هی "دا" "دا" که من قارچهای قاطی ذرتها رو بهت بدم. خوش به حال محمد که ذرتش این قدر خوشمزه بود، ولی من که توبه کردم ناپرهیزی کنم، همون یه پنجشنبه که با نرگس رفتیم کرج مرغ سوخاری خوردیم و جفتمون عذاب وجدان گرفته بودیم، بس ام بود. اون به خاطر نی نی تو دلیش و منم...
18 بهمن 1391

آرشیو خاله مرضیه

دوشنبه 16 بهمن بالاخره عکسهای موبایل مرضیه رو ازش روی یه سی دی گرفتم و بعدشم گوله کردم سمت خونه یکراست اومدم سراغ نی نی وبلاگ! از پونصد و خرده ای عکس موبایلش صد و پنجاه تاش عکسهای تو بود. اولین عکست رو تو بیمارستان مرضیه ازت گرفت و موبایلش پره از عکسهایی که هرجایی به هر بهانه ای ازت گرفته. چندتاشو که برام خاطرات اون روزها رو تداعی کرده می خوام اینجا بذارم. چقدر یادآوری اون روزها برام آرامش بخشه. اولین روزهای به دنیا اومدنت، خونه خودمون روی تخت ما: ساندویچ رادین! مامان می گفت بچه کنترل حرکاتش دست خودش نیست، باید با یه پارچه یا پتو نرم بپیچیش تا از خواب نپره. یادش به خیر اون روزها پستونک می خوردی.  عید سال نود و یک، خونه ع...
16 بهمن 1391

گل گندم

چهارشنبه 4 بهمن دیشب اومدم از تو کابینت بشقاب بردارم، دیدم دیگه ظرف تمیز تو کابینت ها نداریم. یاد این بخش از کتاب مادر کافی افتادیم که ملاحت برای اولین بار بهم معرفیش کرد: "مادری که عشق بورزد، تشویق کند، به موقع بی اعتنایی و توبیخ (نه توهین) نماید، به خود احترام و برای خود و همسرش وقت بگذارد، مادری کافی است." و من هنوز مادر کافی نشدم، چون مدیریت زمانم هنوز یه کمی ایراد داره. ولی خب ظهرش توی بغل خودم در حال راه رفتن، از همیشه آرومتر خوابیدی. خیلی خیلی آروم، به طوری که وقتی گذاشتمت تو جات، یه لحظه چشمهات رو باز کردی و بعد مثل فرشته ها خوابت برد. دوشنبه شب مجبور شدیم بریم خونه مامان بزرگ بمونیم، چون هم بابایی مریض بود و هم من باید صبح می رفتم...
6 بهمن 1391

یه پسر دارم شاه نداره!

دوشنبه 25 دی  قبل از اولین باری که موهاتو کوتاه کنم، تقریبا همیشه به این سوال جواب می دادم که مگه پسره؟ دفعه دوم مرضیه دیگه رسما داشت منو مواخذه می کرد که چرا موهاشو کوتاه کردی؟ دیروز با شلوار لی و تی شرت برده بودمت برای کنترل قد و وزن، بازم دختره از اینکه کنار پرونده ات نوشته جنسیت پسر تعجب می کنه. راستی تا یادم نرفته بگم که این ماه سرافرازمون کردی: 400 گرم از چهارده ماهگی تا حالا! و اینکه شونزده ماهگیت مبارک باشه عشقم... بعدش هم رفتیم خونه مامان بزرگ و تا شب موندیم. این عکس رو اونجا ازت گرفتم.بردمت همون مغازه ای که دم درش فیل های سکه ای داره و آهنگ خوشگلی می زنه. بعد از بیست و چند سال هنوز هم فیله اونجا بود. یه نگاه بهش انداخت...
26 دی 1391