رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

مسافرت سوم با دانیال

شنبه 20 خرداد اصلا فکرش رو نمی کردم حالا که چهار دست و پا راه می ری این همه غیر قابل کنترل شده باشی. من که دیگه تا مدتها هوس مسافرت به سرم نمی زنه. مخصوصا که هم هوا شرجی بود، هم تو ویلا کولر نداشتیم، هم حسابی تو ترافیک موندیم و هم مریض بودی. پارسال هم دقیقا همین موقعها توی تعطیلات روز پدر رفتیم شمال که من توبه کردم دیگه این همه زجر به خودمون ندیم و باز یادم رفت. تازه اون موقع شش ماهه هم باردار بودم!   امروز زنگ زدم به دکترت که بگم این اسهال لعنتی از ده روز گذشت، اونم گفت که داروهایی که چهارشنبه برات تجویز کرده بود رو شروع کنم. فقط من نمی دونم چه جوری باید این داروها رو به خوردت بدم، چون آخرین بار حتی با دیدن قطره چکون هم عُق می ز...
23 خرداد 1392

اولین روز مادر من

شنبه 23 اردیبهشت امروز اولین باری بود که پیش مامان منیژه تنهات می ذاشتم. توی راه دل توی دلم نبود. داشتم از کنکور کارشناسی ارشد برمی گشتم. البته یه بارم توی یکماهگیت دو ساعت پش مامان موندی و ما با سعید و مرضیه رفتیم سینما، اما اون موقع شب بود و تو خوابیده بودی. الان که تو بغل مامان منیژه نشستی و زل زدی به من، برق نگاهت پشتم رو می لرزونه. نمی دونی چقدر دلم می خواد زندگیم رو وقف عشق ورزیدن به تو کنم. دیگه هیچی خوشحالم نمی کنه جز امیدی که تو توی دلم می کاری، که با هر حمایتی که ازت می کنم من قوی تر می شم و تو غنی تر. بالاخره تونستم یه عکس ازت بگیرم که چهار تا دندونت توش معلوم باشه. یه عکس نصفه نیمه با لباس آبمیوه ای. قربون خنده هات، ...
23 خرداد 1392

وروجک چهار دندونی

چهارشنبه 20 اردیبهشت امروز بعد از مدتها بالاخره هم من آرومم، هم تو. عجب داستانی شد این قصه خونه خریدن ما! از وقتی دکترت رو عوض کردم خیالم خیلی راحته. یه خانم دکتر مسن مهربون که به ما این اطمینان رو داد که کوچولومون کاملا سالمه. نمی دونی چقدر از این بابت خوشحالم. چقدر تو این مدت بزرگ شدی. حالا دیگه می تونم باور کنم که خیلی زودتر از اونچه به نظر میاد مرد میشی، و من چقدر اون روز رو دوست دارم.   پریشب سه تایی رفته بودیم پارک دم خونه مون. عاشق تکون دادن دست و پاهاتم وقتی که ذوق چیزی رو داری. عاشق تک تک رفتاراتم که همه اش برام خواستنیه. به قول محمد این دقیقا همون بچه ایه که من می خواستم.   وروجک ٧ ماه و ٢٥ روزه م...
23 خرداد 1392

بهانه ای برای نوشتن

جمعه 2 دی 90   وقتی به این فرشته معصومی که سه ماهه زندگی من رو متحول کرده فکر می کنم، به وضوح درمی یابم که دیگه هرگز بدون اون نمی تونم زندگی کنم. عاشق حرکات صورتشم وقتی که داره چرت می زنه. بارها و بارها ازش تو این حالت فیلم گرفتم و هنوز اونقدر برام جذابه که وقتی چشمهاش بسته است و گوشه لبش رو کج می کنه و سرش رو می ده عقب، دیوونه اش می شم. هنوزم مثل روزهای اول دوست دارم به این موجود کوچولویی که از وجود خودمه نگاه کنم و باهاش بیشتر آشنا بشم. به دنیای کوچیک ما که با اومدنت اینقدر شیرینش کردی خوش اومدی مامانم. خوشحالم از اینکه تو رو داریم و خوشحالم که آماده اومدنت بودیم. با مرضیه و مامان برای خریدن تک تک وسایلت ساعتها وقت گذاشتیم و اتاق...
23 خرداد 1392

ماجراهای رادین و مامان

یکشنبه ٨ اردیبهشت جدیدا یه سی دی برات خریدم، صدای حیوونها رو با شعر می گه، تو هم با دقت گوش می کنی. یه بلز خریدم 95 هزار تومن. محمد به ندرت میاد وبلاگت رو می خونه، ولی اگه اینو ببینه کلی از دست من حرص می خوره! یه پازل پنجاه در هفتاد خریدم، 12 تا تیکه بزرگ داره، همه حیوونهای جنگل رو توش داره، خودم خیلی دوستش دارم. چند تا کتاب جدید خریدم، چون دیگه حوصله خوندن اون کتاب قبلی ها رو نداشتم. ولی تو هنوزم دوستشون داری. یه کوله پشتی که من می گم ببره تو میگی مئو. بیه لباس سه تیکه سایز دو هم اینترنتی خریدم که از بس خوشگل بود، با اینکه می دونستم برات کوچیکه ولی گفتم میدیمش به نی نی دایی مصطفی. جمعه رفته بودیم کرج، طبق معمول یه پارچه پهن کرده بودم رو...
13 خرداد 1392

همه چی مثل اون روزها

یکشنبه 15 بهمن دوسال پیش همین موقع، دقیقا بیست و یک روز بود که از بارداریم مطلع شده بودم. خیلی عجیبه که امسال حال و هوای اون روزها بدجوری برام زنده شده. ویار و احساس سرما و بی حالی و حالت انزجار از گوشتهای یخ زده توی فریزر. هوای خنک زمستون که می خوره تو صورتم، به خودم می گم عجب ظرفیتی داشتم من اون روزها که این شرایط رو تحمل می کردم. هوس پیاده روی تو پارک چیتگر، فکر کانادا که دوباره افتاده تو سرم، کلاس زبانی که دیگه نمی رم، و خیلی جالبه که امروز صدای گرومپ گرومپ بنایی هم از طبقه بالا میاد، عین همون موقع ها! وقتهایی که ولو می شدم تو تختم و کتاب می خوندم، یا بعد ها که نمی تونستم رو شکم بخوابم و روی مبل می نشستم، یا حتی وقتهایی که وسط روز چشم...
19 ارديبهشت 1392

روزهای بی لب تابی

دم اومدن محمد مامان زنگ زده می گه شام بیایید اینجا، هم هی با تلفن ور می ره. می گم دست نزن دارم با مامانی حرف می زنم. تلفن رو که قط می کنم می گم می خواهیم بریم خونه مامانی. می گه مامایی (مامانی) ، دَ دَ، پا (پاشو)! دارم لباس تنش می کنم که بریم بیرون، بازیش گرفته هی پا می زنه. می گم مامان جان من الّاف تو ام؟ می گه نه. شکلات سنگی ها رو پیدا کرده، می گه دَ (سنگ)، خیالم راحت می شه که پس فهمیده خوردنی نیست. بعد میام می بینم داره با شیطنت بهش زبون می زنه و منو می پاد. ارمغان شال منو سر کرده، انقدر می گه مامان، مامان که مجبور شد درش بیاره. اون وقت ازش گرفتدش میاره می ده به من. بطری شیر رو از یخچال دراوردم، یادش افتاده که برای گربه ه...
8 ارديبهشت 1392

دو کلوم درخواستی

جمعه 30 فروردین این ماه با همدیگه کلی جاهای خوب رفتیم، کلی برنامه های خوب وارد زندگیمون کردیم. زندگیمون از اون حالت یکنواختی که صبح سوار کالسکه بشی با هم بریم نون بخریم بریم خونه مامانی صبحونه بخوریم یه کم اونجا بمونیم دوباره برگردیم خونه، در اومد. قبل از عید بطور کامل از شیر گرفتمت و توی این یک ماهی که گذشته، دوبار تا حالا تا خود صبح یکسره خوابیدی و بهترین اتفاق این روزهام وقتیه که به یاد گذشته ها، شب چشمهامو می بندم و صبح باز می کنم. چند روز مونده به عید با هم رفتیم باغ وحش، دو روز اول عید رو شمال بودیم، بعد برگشتیم یه چند روزی کف کردیم تا مامان اینها رفتن مسافرت و با ماشین مرضیه بردمت توچال و با هم سوار تله کابین شدیم. بلافاصله بعد از ت...
8 ارديبهشت 1392