رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

چیزی نمونده تا یکسالگیت

سه شنبه 10 مرداد وقتی مامان یه مدتی وبلاگت رو آپ نمی کنه، یعنی دلش گرفته. همین قدر بگم که تو هم دیشب برای اولین بار، ساعت دو از خواب بیدار شدی و گریه کردی و من هرکاری کردم نتونستم آرومت کنم. وگرنه تو هر روز یه کار جدیدی یاد می گیری و به بهونه هر کدوم هم که شده باید برات بنویسم. بگذریم... تو این مدت برای اولین بار بردیمت باغ وحش. باغ وحش تهران دیگه اون حال و هوای سابق رو نداره، و برعکس اون چیزی که فکر می کردم برای تو هم خیلی جذابیت نداشت و همه اش در حال چوب شور خوردن بودی. پنجشنبه و جمعه کرج بودیم و من سرخوش از هوای سالمی که توی ریه های کوچولوی تو می ره، تا جایی که می شد دیرتر اومدیم خونه. تو هم که انقدر خودت رو به مامان آرزو چسبوند...
11 مرداد 1391

دکمه!

سه شنبه 27 تیر امروز یه عکس ازت گرفتم، انقدر ازش خوشم اومد وبلاگت رو آپ کردم. به قول مامان یه دکمه پیدا کردم اومدم واسش کت بدوزم. رفته بودیم برای ارمغان که دماغش رو عمل کرده یه چیزی بخریم که بریم دیدنش، عروسک ببعیه رو دیده بودی فکر می کردی مثل عروسک خودت که عمو علیرضا برات آورده بع بع می کنه، نمی دونی تو مغازه چی کار می کردی. نشوندمت رو صندلی و این عکس رو ازت گرفتم. تازگی ها توی ماشین خیلی کلافه می شی. کریرت رو می ذارم صندلی جلو رو به خودم، سایه بونش رو برات تنظیم می کنم، کولرو روشن می کنم، شعر می خونم، باهات حرف می زنم، بهت خوراکی می دم تا بذاری رانندگی کنم. گاهی مثل عصر آروم می مونی و منو نگاه می کنی تا خوابت ببره، گاهی هم مثل...
11 مرداد 1391

ده ماه تمام

یکشنبه 25 تیر تولد ده ماهگیت مبارک باشه گل مامان، دیگه خیلی بزرگ شدی ها. تازگی ها وقتی خوابت میاد مقاومت می کنی. می برمت تو اتاق شیرتو می دم نیم ساعت کنارت می مونم یهو می بینم تو تاریکی انگشت دست راستت رو گذاشتی کف دست چپت داری لی لی حوضک بازی می کنی. یاد گرفتی یه جور مسخره می خندی که آدم رو خر کنی. بیبی مکدونالد رو برات می ذارم نانای می کنی امروز دیگه دستهاتم تکون می دادی. از خواب که بیدار می شی دست و پاهاتو می کشی بهت می گم "آخ جان" خیالت راحت میشه کنارتم دوباره چند بار دهنت رو باز و بسته می کنی یه قیافه لوس به خودت می گیری می خوابی. وایمیسی روی مبل دستت رو می گیری لبه پنجره بیرون رو نگاه می کنی بعد یه پاتو می ذاری لبه پنجره سعی می کنی خ...
28 تير 1391

شش تا، هفت تا، هشت تا

جمعه 16 تیر چقدر اذیت شدی واسه این سه تا دندون گلم. عوضش کلی خوشگل شدی وقتی واسه مامان می خندی ها. نمی دونی چه دوست داشتنی داری با اون هشت تا دندون کوچولوت چوب شور می خوری عشق من. قربونت برم که ذائقه ات هم به من رفته شیرینی دوست نداری. اولین باری هم که برات حریره بادوم درست کردم تقریبا همه اش رو تف کردی. دکترت هم گفت حریره بادوم چیه مال دهاتی هاس! خیلی خوشم میاد ازش. بابایی رفته بود حموم صدام کرد تو رو ببرم بشوره. چه سر و صدایی راه انداختید اون تو دو تایی. انقدر خوشحالم وقتهایی که بابا باهات بازی می کنه. تازگیها از بغل بابایی تو بغل من نمیای. محکم می چسبی بهش ولش نمی کنی. اولین کلمه ای هم که گفتی بابا بود. البته به غیر از مــَــ که ا...
19 تير 1391

یکماه اول

تولد یکماهگی رادین به همت مرضیه و خاله منیره در حالیکه تمام مدت خواب بود!   اولین عکس رادین در در بیمارستان: ...
18 تير 1391

هشت ماه و یک روز

سه شنبه ٢٦ اردیبهشت دیشب خیلی بد خوابیدی. وقتی نصفه شب ساعت رو نگاه کردم، باورم نمیشد که تازه ساعت 3 باشه و من این همه بیدار شده باشم. یه مدت هم توی یکماهگیت همین طوری می خوابیدی. اولین روزهای به دنیا اومدنت از ساعت دوازده تا هشت صبح فقط یک بار بیدار می شدی، اما تا یک ماه بعدش واقعا داشتم از بی خوابی از پا در میومدم. به نظر میاد که دید و بازدیدهای گاه و بیگاه و برنامه نامنظم زندگی ما خوابت رو خراب کرد. و خداییش چه دکتر بی سوادی بود اون فوق تخصص نوزادان که هرچی ازش می پرسیدم فقط می گفت: "رفلاکس"! حالا من نسبت به اون روزها خیلی با تجربه ترم. همون طور که چشمهات بسته بود و داشتی نق می زدی، پشتت رو می مالیدم و باهات حرف می زدم. تو هم قیافه ات...
18 تير 1391

هشت ماه و یک هفته

دوشنبه 1 خرداد امروز با محمد تخت رو جابجا کردیم و یه طرفش رو چسبوندیم به دیوار. خوبیش اینه که حالا که هنوز دلم نمیاد پیش خودم نخوابونمت، حداقل از حجم انبوه بالشهای دور و بر تخت کم میشه، شاید بابات هم بتونه از تبعید برگرده سرجای خودش! اگر می تونستیم تا قبل از اینکه راه بیفتی خونه رو عوض می کردیم خیالم خیلی راحت میشد. همه اش نگرانتم که روی این سرامیکها نخوری زمین. دیروز بالاخره چهار دست و پا هم رفتی. اون دندون پنجمی خوشگلت هم داره کم کم خودش رو نشون میده. اسمت رو دیگه کاملا می شناسی. وقتی می ذارمت توی تختت که به قول مرضیه تنها جای امن خونه مونه، لبه تخت رو می گیری و می ایستی. بعد از ظهرها هوس ددر می کنی و بهانه می گیری. ...
18 تير 1391

عشق مامانشه

سه شنبه 13 تیر عجب مزه ای داد این خواب ظهر بعد از مدتها. یادش به خیر زمان نوزادیت همین جوری بغلت می کردم و می خوابیدیم. یعنی یه پاییز و یه زمستون و یه بهار گذشت و دوباره تابستون شده؟! وای خدا زود نگذره این روزها. مامانی امروز خیلی خوشحاله ملوس. از دیروز دوباره با اشتها غذا می خوری مامان ذوق می کنه، اسهالتم دیگه کاملا خوب شده. عاشق اینی که با ما بشینی سر میز و غذاتو با دست برداری و بریزی و بپاشی و یه کمش رو هم بخوری. چقدر کار خوبی کرد بابایی سینی صندلی غذاتو آورد برات. قربونت برم که هرجا میرم دنبالم میای؛ مامان طاقت یه لحظه دوریتم نداره جوجه اردک من. می شینی یه جایی که منو ببینی و واسه خودت بازی می کنی. امروز که داشتم ظرفها رو می شستم...
18 تير 1391

این روزها

شنبه سوم تیر این روزها اگه از لحظه لحظه بودنت نهایت استفاده رو نبرم باختم. روزهایی که داره به سرعت برق و باد می گذره و گاهی حتی نمی فهمم چطوری گذشت. توی این شش هفته ای که چهارشنبه ها می ذاشتمت پیش مامان و می رفتم کلاس، دیدن دوباره ات برام معنی زندگی بود. وقتی از دور برام ذوق می کردی و تا بغلت می کردم می چسبیدی بهم، لبریز دوست داشتنت می شدم. بعضی وقتها می خوابونمت و تا میام پاشم می خندی و انگار یه کاسه آب یخ می ریزن رو سرم. بعضی وقتها سه تا انگشتت رو می بندی و با انگشت اشاره ات اشیا رو لمس می کنی و انگار دنیا رو به من می دن. گاهی تا از خواب بیدار میشی، پا میشی می شینی، گاهی هم بلافاصله چهار دست و پا میای سمت لبه تخت و من دلم هری می ریزه. ...
18 تير 1391