رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

ده ماه و بیست و هفت روز

شنبه 21 مرداد میشه من قربون شما برم که با چنگال غذا می خوری، قاشق رو می بری تو ظرف غذات هم می زنی خودت و من و لباس و صندلیتو کثیف می کنی بعد با همون دستها چشمهاتو می مالی. برام آب هندونه می گیری، از دور و بر میزنهارخوری نون خورده و غذا پیدا می کنی با اشتها می خوری، از پایین کابینتهای مامان آرزو دلستر بر می داری اونم هی می ریزه تو درش تو قلپ قلپ قورت می دی، چایی منو هم زنی اگه نذارم داد می زنی. میشه من قربون شما برم که می خوای حرف بزنی، به خاله منیره در خونه شون رو نشون می دی شکایت می کنی که ارمغان و محمد تو رو با خودشون نبردن اونم با همه وجود می شینه پای درد دلت. روزی هفت هشت بار کشوی آشپزخونه رو می ریزی بیرون، باز من جمع می کنم دوباره م...
1 مهر 1391

جشن تولد آذین

جمعه 10 شهریور اگر اون روزی که دکترم می خواست منو بستری کنه تا سزارین بشم به دنیا اومده بودی، روز تولدت با تولد آذین یکی می شد. اون شب تو بیمارستان صارم، برگه آزمایش پریسا رو که روی میز پذیرش دیدم یه آن کوپ کردم. یعنی همون پریسایی که تا همین یکی دو روز پیش با ما می اومد استخر حالا داره مامان میشه؟ خیلی طول کشید تا بعد از اتفاقاتی که اون شب افتاد، تونستم بهش زنگ بزنم و بهش تبریک بگم. تو هنوز به دنیا نیومده بودی و من دقیقا یادمه که داشتم روی پل گیشا رانندگی می کردم. وقتی بهم گفت تا می تونی بخواب درک نکردم چی گفت. ولی الان خوب می فهمم. اولین باری که آذین رو دیدی یک ماهه بودی و آذین یک ماه و نیمه که با هم رفتیم دیدنش. یک ماه بعد هم اونها اوم...
31 شهريور 1391

مامان در به داغون

پنجشنبه 2 شهریور حالم خیلی بده، اصلا واسه هیچ کاری انرژی ندارم. سنسورهای مغزم هم قاطی کرده همه اش گرسنه ام. یکی نیست بیاد بگه آی کیو کمبود انرژی ام مال بی خوابیه. وای ماشالا خیلی شیطون و لجباز شدی، دیروز تا رفتم از تو کمد روسری بردارم، یه کم طول کشید تا تصمیم بگیرم. برگشتم دیدم سایه پودری مشکی منو برداشتی درشو نمی دونم چه جوری باز کردی مالیدی به همه جا. روزی هفت هشت بار کشوی آشپزخونه رو می ریزی چهار پنج بار کشوی اتاق رو. اگر بیای ببینی جمع شده دوباره می ریزی وگرنه دیگه کاری باهاش نداری. همه اش دارم دستت رو می شورم بازم کثیفه. حداقل روزی یک بار باید خونه رو جارو برقی بکشم. صبح یکی یک کاره رفتی روزنامه رو از رو میز پرت کردی ...
4 شهريور 1391

تعطیلات عید فطر

دوشنبه 30 مرداد امسال که عید شد یادم افتاد که آخر ماه رمضون پارسال فطریه هامون رو داده بودم به خاله منیره که برسونه به دست اونهایی که می شناخت. یه روز بهم گفت تو باید چهار هزار تومن به من بدی آخه من برای رادین هم فطریه دادم. یهو یه حس خاصی بهم دست داد و پیش خودم شرمنده شدم که کوچولوی تو راهیمو جزو خانواده مون به حساب نیاورده بودم. چقدر خاله منیره کار خوبی کرد که حواسش به تو بود ملوسم. این دو روز تعطیلی رو طبق معمول خونه بابا علی و مامان آرزو لنگر انداخته بودیم. اما این دفعه اصلا خوب غذا نخوردی و من غصه خوردم. جدیدا متوجه شدم که من برای تو یه کوچولو حرص می زنم. یعنی دلم می خواد همه چیزهای خوب مال تو باشه و سهمت از هوا و غذا و محبت دیگران ...
31 مرداد 1391

بابا کـــــــــــو؟

یکشنبه 22 مرداد این پسری که وسط اتاقش نشسته داره تلفن اسباب بازیش رو می ده دست من که زنگ بزنم به باباش تا می گم سلام بابا می خنده فسقلی منه. همونی که ازش می پرسم رادین بابا کو با صدای نازکش می گه "بابا کـــــــــــو" منو نگاه می کنه. همونی وروجک شیطونی که امروز مامانش داشت کشو و کمداشو مرتب می کرد هی می اومد همه رو پخش و پلا می کرد. همونی که نیم متر بیشتر قدش نبود الان پامیشه وامیسه سرش میخوره به لبه چوبی میز نهارخوری. تا مامانش می شینه پای لپ تاپ غم عالم میریزه تو دلش. خوب خودت رو جا کردی تو دل همه دلشون تنگ میشه واست هی راه به راه برات کادو می خرن. روابط اجتماعیت به من یکی که نرفته این همه شیرینی. کوچیکتر که بودی بابا هرچی قربون صدقه ا...
26 مرداد 1391

یازده ماهگی رادین با دوستهاش

چهارشنبه 25 مرداد همه خستگیهام از تنم در رفت وقتی این همه بهت خوش گذشت، آروم نشسته بودی رو صندلیت از اون بالا نی نی ها رو نگاه می کردی غذاتو می خوردی این همه با اشتها بدون اینکه حتی یه ذره هم تلاش کنم منم از ذوقم تند تند واست میریختم. شیطون بلا خوش به حالت عجب دستپختی داره مامانت خوشحالم که دوست داشتی. اسباب بازی هاتو آورده بودی با دوستهات بازی می کردی قلدر بازی هم در میاوردی. خیلی با مزه گلیم خودت رو از آب می کشی بیرون. آخر سر هم که خوابت می اومد راضی نمی شدی بخوابونمت مهمونهامون که رفتن دیگه افتادی نمی گی باید پاشیم بریم خونه عمو علیرضا. اگه اشکالی نداره این مهمونی رو به جای تولد یکسالگیت قبول کن عذر مامی رو بپذیر ایشالا بعدا جبران...
25 مرداد 1391

مم...

شنبه 24 تیر امروز تو خونه خاله منیره دلم برات یه عالمه تنگ شد. آخه خودتم با اینکه طاقت نداری از من دور شی، باز تا یکی مانتو تنشه می پری بغلش. از مانیتور آیفن تصویری که دیدمت، قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن. خوبه حالا بیست دقیقه بیشتر بیرون نبودید. بی اختیار گوشی رو برداشتم مثل همیشه صدات کردم: مــــــلوس! وای مامانی چه با استیصال این ور و اونور رو نگاه کردی منو پیدا کنی. دوباره صدات کردم بی تاب شدی. مامان فدات شه که دنبالم می گشتی، همین طور که از بغل خاله می رفتی بغل ارمغان و با نگاهت بهش التماس می کردی که تو رو به من برسونه گفتی مم... دیوونه اتم که منو می شناسی و صدام می کنی عشق کوچولوی من. تا می گم عشقم شو، یه جوری خودتو می چسبونی به م...
21 مرداد 1391

دلم گرفته

یکشنبه 15 مرداد امشب وجودم از عشق عمیقی سرشاره که از وجود تو نشات می گیره و بغضی که گلوم رو فشار می ده، نگرانیم برای آینده اته. چقدر دلم هوای روزهای اولین پاییز زندگیتو کرده. هوای چرت وسط روز در کنار تو. چقدر باهات آروم بودم وقتی تو بغلم خوابت می برد. وقتی باهامی ازت انرژی می گیرم. تو رو خدا منو ببخش اگه گاهی طاقتم تموم میشه. ببخش اگه داد می زنم اگه خسته ام. می خوام بمیرم اشکاتو ناراحتیتو نا آرومیتو نبینم. بمون خوشحال باش برام بخند عشقم باش من خیلی می خوامت دیوونتم با تو آرومم بی تو ویرونم نباشی می میرم... ...
18 مرداد 1391

ده ماه و بیست روز

شنبه 14 مرداد پسر خوشگلم دیروز خیلی عصبانی بودی ها. همه اش داد زدی و قلدر بازی در آوردی. دست بابا رو با حرص فشار دادی و شونه مامان رو گاز گرفتی. قربون اون قدت، نبینم چیزی اذیتت می کنه مامانی. چرا آروم نیستی پسرکم؟ صبحها که از خواب بیدار می شی، روی شکم می خوابونمت و بهت می گم "اینجوری شو"، بعد آروم پشتتو ماساژ میدم و تو هم قیافه لوست لبریز از رضایت می شه. چهار پنج روز بود صبحها با گریه از خواب بیدار می شدی، ولی امروز دوباره خوشحال بودی. نمی دونم چرا بعدش این همه بداخلاق شدی. می دونی بدترین لحظه دنیا برات کی هاست؟ وقتی می رم دستشویی یهو به خودت میای می بینی کسی دور و برت نیست، اون وقته که از با تمام وجودت گریه می کنی و اشکات قلمبه قلمبه ...
16 مرداد 1391