رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

روزهای بی لب تابی

دم اومدن محمد مامان زنگ زده می گه شام بیایید اینجا، هم هی با تلفن ور می ره. می گم دست نزن دارم با مامانی حرف می زنم. تلفن رو که قط می کنم می گم می خواهیم بریم خونه مامانی. می گه مامایی (مامانی) ، دَ دَ، پا (پاشو)! دارم لباس تنش می کنم که بریم بیرون، بازیش گرفته هی پا می زنه. می گم مامان جان من الّاف تو ام؟ می گه نه. شکلات سنگی ها رو پیدا کرده، می گه دَ (سنگ)، خیالم راحت می شه که پس فهمیده خوردنی نیست. بعد میام می بینم داره با شیطنت بهش زبون می زنه و منو می پاد. ارمغان شال منو سر کرده، انقدر می گه مامان، مامان که مجبور شد درش بیاره. اون وقت ازش گرفتدش میاره می ده به من. بطری شیر رو از یخچال دراوردم، یادش افتاده که برای گربه ه...
8 ارديبهشت 1392

دو کلوم درخواستی

جمعه 30 فروردین این ماه با همدیگه کلی جاهای خوب رفتیم، کلی برنامه های خوب وارد زندگیمون کردیم. زندگیمون از اون حالت یکنواختی که صبح سوار کالسکه بشی با هم بریم نون بخریم بریم خونه مامانی صبحونه بخوریم یه کم اونجا بمونیم دوباره برگردیم خونه، در اومد. قبل از عید بطور کامل از شیر گرفتمت و توی این یک ماهی که گذشته، دوبار تا حالا تا خود صبح یکسره خوابیدی و بهترین اتفاق این روزهام وقتیه که به یاد گذشته ها، شب چشمهامو می بندم و صبح باز می کنم. چند روز مونده به عید با هم رفتیم باغ وحش، دو روز اول عید رو شمال بودیم، بعد برگشتیم یه چند روزی کف کردیم تا مامان اینها رفتن مسافرت و با ماشین مرضیه بردمت توچال و با هم سوار تله کابین شدیم. بلافاصله بعد از ت...
8 ارديبهشت 1392

ثبت تصویری لحظه ها

چهارشنبه 9 اسفند دیشب آقا رادین ساز دهنی باباش رو پیدا کرده بود، اولش بلد نبود صداش رو در بیاره ولی بعدش چه کنسرتی واسمون اجرا کرد: چند وقت پیش هم رفته بود خونه خاله منیره: من عاشق این بچه هاییم که خودشون خوابشون می بره. حیف که این اتفاق تو این یک سال و نیم، یکی دوبار بیشتر نیفتاده! اینجا اتاق رادینه. فرش اتاقش رو ماه آخر بارداریم رفتیم از هفت تیر خریدیم. پرده اتاقش رو عید دوسال پیش از مولوی خریدیم و خودم دوختم. این دوتا عروسکها هم یکیش کادوی خاله مرضیه اس که چون من خیلی باب اسفنجی دوست داشتم اوایل بارداریم برام خرید. یکیش هم کادوی مامان آرزوئه که به مناسبت تولد آوین!!! به پسرمون داده. اینم شیرین کاری امروزش: ...
9 اسفند 1391

پایان هفده ماهگی

  خاله اش می گه باز که موهای این بچه رو کوتاه کردی... داییش می گه چرا بلوز شلوار صورتی براش خریدی... مامان آرزوش می گه خیلی دلم می خواد یک بار ببریش پیش دکتر مدنی... خب من این جوری از بچه داریم لذت می برم و هرجور دلم بخواد بزرگش می کنم! اومدیم از جلوی بانک رد شیم، سه نفر تو صف خودپرداز بودند. تا صف رو دیدی فکر کردی صف نونواییه، می گی مو ! بعضی وقتها امیرسعید از مدرسه میاد خونه ما، واسه همین هرجا تا صدای زنگ آیفن رو بشنوی می گی دایی . توی راه خونه مامان، بهت می گم داریم می ریم خونه مامانی دوست داری؟ می گی نه . می گم مامانی رو دوست نداری؟ می گی نه . خاله رو دوست داری؟ نه . می گی بابا ، می گم بابا رو دوست داری؟ می گی نه . مامان ...
7 اسفند 1391

در آستانه هفده ماهگی

چهارشنبه هوس صبحونه بالای کوه، عدسی های دارآباد، املت های درکه، خریدهای دم عید توی شلوغی، دوباره کنکور کارشناسی ارشد معماری که فردا اصلا حسش نیست برم... چقدر من خواب بودم پارسال، اصلا چه ام شده امسال، چرا همه اش می رم توی خاطره ها؟! محمد رو راضی کردم یکشنبه ببردمون مرکز خرید بوستان چیزهایی رو که قبلا نشون کرده بودم خریدم، بعدشم ذرت مکزیکی بدون سس و ادویه که همونش هم غنیمت بود. تو هم که هی "دا" "دا" که من قارچهای قاطی ذرتها رو بهت بدم. خوش به حال محمد که ذرتش این قدر خوشمزه بود، ولی من که توبه کردم ناپرهیزی کنم، همون یه پنجشنبه که با نرگس رفتیم کرج مرغ سوخاری خوردیم و جفتمون عذاب وجدان گرفته بودیم، بس ام بود. اون به خاطر نی نی تو دلیش و منم...
18 بهمن 1391

گل گندم

چهارشنبه 4 بهمن دیشب اومدم از تو کابینت بشقاب بردارم، دیدم دیگه ظرف تمیز تو کابینت ها نداریم. یاد این بخش از کتاب مادر کافی افتادیم که ملاحت برای اولین بار بهم معرفیش کرد: "مادری که عشق بورزد، تشویق کند، به موقع بی اعتنایی و توبیخ (نه توهین) نماید، به خود احترام و برای خود و همسرش وقت بگذارد، مادری کافی است." و من هنوز مادر کافی نشدم، چون مدیریت زمانم هنوز یه کمی ایراد داره. ولی خب ظهرش توی بغل خودم در حال راه رفتن، از همیشه آرومتر خوابیدی. خیلی خیلی آروم، به طوری که وقتی گذاشتمت تو جات، یه لحظه چشمهات رو باز کردی و بعد مثل فرشته ها خوابت برد. دوشنبه شب مجبور شدیم بریم خونه مامان بزرگ بمونیم، چون هم بابایی مریض بود و هم من باید صبح می رفتم...
6 بهمن 1391

یه پسر دارم شاه نداره!

دوشنبه 25 دی  قبل از اولین باری که موهاتو کوتاه کنم، تقریبا همیشه به این سوال جواب می دادم که مگه پسره؟ دفعه دوم مرضیه دیگه رسما داشت منو مواخذه می کرد که چرا موهاشو کوتاه کردی؟ دیروز با شلوار لی و تی شرت برده بودمت برای کنترل قد و وزن، بازم دختره از اینکه کنار پرونده ات نوشته جنسیت پسر تعجب می کنه. راستی تا یادم نرفته بگم که این ماه سرافرازمون کردی: 400 گرم از چهارده ماهگی تا حالا! و اینکه شونزده ماهگیت مبارک باشه عشقم... بعدش هم رفتیم خونه مامان بزرگ و تا شب موندیم. این عکس رو اونجا ازت گرفتم.بردمت همون مغازه ای که دم درش فیل های سکه ای داره و آهنگ خوشگلی می زنه. بعد از بیست و چند سال هنوز هم فیله اونجا بود. یه نگاه بهش انداخت...
26 دی 1391

کتاب هم نایاب شد!

جمعه 24 آذر دیشب یه کتاب دستم بود راجع به تولد تا یکسالگی، که هیچ وقت نخونده بودمش. اصلا بعد از به دنیا اومدن تو، مخصوصا بعد از دوران نوزادیت، زیاد کتاب خوندن تو برنامه ام نبوده و از این بابت متاسفم. بعضی صفحه هاش رو داشتم با ولع و حسرت می خوندم: "اگرچه ممکن است ایده بسیار خوبی به نظر نرسد، ولی در اولین هفته ای که اولین فرزندتان را به منزل آورده اید، خویشاوندانتان را وادار به آمدن و اقامت در منزلتان نکنید؛ زیر ا این زمان فرصت خوبی برای ایجاد ارتباط والدین-فرزند است و خلوت و و زندگی خصوصی برای ایجاد اعتماد به نفس و مهارت و تبحر برای والدین لازم است." "بعد از سه ماهگی، اختلال خواب آثار خود را به شما نشان خواهد داد و با خود خواهید ان...
11 دی 1391